-
39.
شنبه 16 آذرماه سال 1392 02:35
با رضا صحبت کردم. بارها و بارها بهش گفته م که از زندگیمون راضی نیستم. بارها و بارها ازش توجه و محبت خواستم. بارها بهش گفته م که من نسبت به خانواده ت حساس شده م. به حساسیت من احترام بذار و منو بیشتر از این حساس نکن. بارها بهش گفته م که من دلم همزبون میخواد.. رضا خیلی آدم ساکتیه! باورتون بشه یا نشه، اگر هفت ساعت هم تو...
-
38.
جمعه 15 آذرماه سال 1392 11:01
دختر دایی رضا زایمان کرده. دلم نیمخواست برم دیدنش. چون اولا موقع زایمان من نیومد، ثانیاً خانواده ش تا حالا هزار بار به ما توهین کرده ن. رضا اصرار داشت که بریم. قبول کردم که بدونه حرفش برام حرفه. بعد اصرار داشت که هدیه بخریم. قبول کردم که بدونه حرف اصلی رو اون میزنه. اصرار داشت که هدیه ی گرون بخریم. دلم راضی نمیشد. (...
-
37.
شنبه 2 آذرماه سال 1392 22:49
(صرفاً جهت اطلاع:ماجرای ازدواج از پست شماره 7 شروع می شود. و ماجراهای بعد از عروسی از پست شماره 26!) پای تلفن بلند بلند گریه کردم و تقریبا هرچیزی که میخواستم بگویم را گفتم! و بعد هم تلفن را قطع کردم و باز نشستم به گریه کردن! چند دقیقه ای بیشتر نگذشته بود که دیدم در خانه مان را می زنند! مادرشوهرم پشت در بود! اصلا باورم...
-
36.
جمعه 3 آبانماه سال 1392 14:01
(صرفاً جهت اطلاع:ماجرای ازدواج از پست شماره 7 شروع می شود. و ماجراهای بعد از عروسی از پست شماره 26!) روزها گذشت و رضا با من به خوبی همدردی کرد. تصمیم گرفته بودم هرطور شده یک روزی به مادرشوهرم بگویم که اینطور مهمانی دادنهایشان را به رخ من کشیده اند. یک روز صبح خانه مادرشوهرم بودم که گفت ظهر پیش ما بمان. قبول نکردم و...
-
35.
چهارشنبه 17 مهرماه سال 1392 13:33
(صرفاً جهت اطلاع:ماجرای ازدواج از پست شماره 7 شروع می شود. و ماجراهای بعد از عروسی از پست شماره 26!) خیلی ناراحت شد. رفت و برای اینکه دیده بود حال من بد است برایم یک دمنوش تسکین دهنده درست کرد و آورد. ولی کاملا خشم و ناراحتی از چهره ش نمایان بود..من هم عذاب وجدان گرفتم! نه از اینکه چرا گفتم حالم بد است و چرا گفتم داخل...
-
برگشتم.
شنبه 16 شهریورماه سال 1392 16:39
سلام. من برگشتم. ممنونم از همه کسانی که می اومدن و احوال می پرسیدن. دوماهه به اینجا سر نزدم! واقعا برای خودم عجیبه! تو این مدت یه نی نی کوچولو به خاندان ما اضافه شد که به دلیل اینکه می رفتم برای کمک و اینا دیگه به نت دسترسی نداشتم و وقتی هم برمیگشتم اساسی خسته بودم، بچه خودم هم که هست... تو این دو ماه روابط ما همونطور...
-
34.
دوشنبه 17 تیرماه سال 1392 20:11
(صرفاً جهت اطلاع:ماجرای ازدواج از پست شماره 7 شروع می شود. و ماجراهای بعد از عروسی از پست شماره 26!) روزها می گذشت و من همچنان شاکی بودم. آن روزها مثلا میخواستم کنکور ارشد بدهم. ولی از بس ذهنم درگیر همه توهین ها مخصوصا این اخریه بود که حتی یک کلمه هم درس نخواندم. به رضا می گفتم هرگز حلالشان نمی کنم. هر روز صبح ساعت شش...
-
33.
یکشنبه 9 تیرماه سال 1392 13:57
(صرفاً جهت اطلاع:ماجرای ازدواج از پست شماره 7 شروع می شود. و ماجراهای بعد از عروسی از پست شماره 26!) پول ما دست پدرش موند و ما هیچ واکنشی نشون ندادیم! استدلال رضااین بود که پدرم هدایای عروسی رو به جای هزینه ی شام عروسی برداشته. ( یعنی انگار هزینه شام عروسی نوعی قرض بود.. قرضی که هرگز نگفته بودند به جاش قراره هدایای...
-
32.
پنجشنبه 6 تیرماه سال 1392 16:13
(صرفاً جهت اطلاع:ماجرای ازدواج از پست شماره 7 شروع می شود. و ماجراهای بعد از عروسی از پست شماره 26!) خلاصه! هرچه گفتند، گفتند و داشتند می رفتند که خواهرشوهر به من گفت: حالا ما اینها را گفتیم ولی تو به مادرت نگویی!! من گفتم: مگر نیامده بودید گله و شکایت کنید؟؟ خب باید بهشان بگویم که ازشان شاکی بودید دیگر! گفت نه! ما...
-
31.
شنبه 1 تیرماه سال 1392 15:09
(صرفاً جهت اطلاع:ماجرای ازدواج از پست شماره 7 شروع می شود. و ماجراهای بعد از عروسی از پست شماره 26!) تمام حرفشان این بود که ما چه همه برای عروسی شما دو تا خرج کرده ایم.. بعد خواهرشوهرم شروع کرد به گلایه که چرا مادرت به جاری بزرگه هدیه نداد؟؟ این نهایت بی احترامی بود که میشد برای خانواده ما انجام بگیره. و چرا تو موسیقی...
-
30.
شنبه 1 تیرماه سال 1392 14:54
(صرفاً جهت اطلاع:ماجرای ازدواج از پست شماره 7 شروع می شود. و ماجراهای بعد از عروسی از پست شماره 26!) خب روز پاتخت بود، مراسم با همه دنگ و فنگ هاش تموم شد و قهر جاری هم ختم به خیر شد و مادرم به جاری بزرگه هدیه نداد و هدیه شان به دامادمان را به عنوان خلعتی یکی از برادرشوهرها پس داد! مهمانی که تمام شد، رضا برگشت خانه و...
-
29.
دوشنبه 27 خردادماه سال 1392 15:20
(صرفاً جهت اطلاع:ماجرای ازدواج از پست شماره 7 شروع می شود. و ماجراهای بعد از عروسی از پست شماره 26!) جاری دومم (ما سه جاری هستیم!) در تمام طول عروسی ما برای من زحمت بسیاری کشید! نمیخواهم تهمتی بزنم ولی همیشه میدانستم که خلوص نیتی در پس کارهایش نیست. او می خواست من و خودش را همگروهی کند تا بر ضد خانواده شوهر ( که او را...
-
28.
دوشنبه 27 خردادماه سال 1392 14:52
(صرفاً جهت اطلاع:ماجرای ازدواج از پست شماره 7 شروع می شود. و ماجراهای بعد از عروسی از پست شماره 26!) برگردیم به ماجرای خودمان! داشتم می گفتم که بالاخره خواهرشوهرم آمد و مرا برای مراسم برد. وارد شدم ولی جایی برای نشستن من تعبیه نشده بود! :( یک جا نشستم و ملت مشغول بزن و برقص و شادی شدند تا اینکه جاری بزرگم آمد و لپ...
-
27.
دوشنبه 27 خردادماه سال 1392 14:35
پرانتز باز! در پستهای قبل فراموش کردم ماجرای شب جهاز را بگویم. شبی که جهاز را می چینند و ملت هدیه می آورند. بدیهی است که خانواده داماد هیچ هدیه ای برای من نیاورند اما همگی شب مهمان مادر داماد هستند. مثلا بعد از خستگی چیدمان خانه عروس شب شام مهمان داماد هستند. در تمام مدت چیدمان وسایلمان مادرشوهرم بالای سرمان بود و...
-
26.
دوشنبه 27 خردادماه سال 1392 12:43
(صرفاً جهت اطلاع:ماجرای ازدواج از پست شماره 7 شروع می شود. و ماجراهای بعد از عروسی از این پست!) شکی نیست که برای هر دختر و پسری شب اول ازدواج شب مهمیه. هرچند ما به خاطر خستگی برنامه خاصی نداشتیم ولی قطعا برای هرکسی لذت بخشه که لااقل بنشینه و از عشقش بگه. بعد از رفتن مهمانها من ماندم و رضا. :) کمتر از یک ساعت به اذان...
-
25.
جمعه 24 خردادماه سال 1392 23:49
(صرفاً جهت اطلاع:ماجرای ازدواج از پست شماره 7 شروع می شود.) تو تالار من از بس به ناچار اینطرف و انطرف رفتم و با همه سلام و علیک و احوال پرسی کردم که دامن لباسم پاره شد!! :دی البته من اصلا از خسارت زدن به اون مزون ناراحت نبودم چون سرمان کلاه گذاشته بودند! رسم ما این است که برای آخرین بار، بعد از عروسی دختر به خانه پدری...
-
24.
جمعه 24 خردادماه سال 1392 13:57
(صرفاً جهت اطلاع:ماجرای ازدواج از پست شماره 7 شروع می شود.) تالار را به انتخاب خودشان گرفتند و نظر عروس را نپرسیدند. برایم مهم نبود.. سر شام عروسی کلی کل کل داشتیم، مهم نبود.. دسته گلم را باید می دیدید!! من رز بلند قرمز سفارش دادم. خب هر گل فروش بی ذوقی هم که باشد این 10شاخه رز بلند قرمز را با یه چیز قشنگ به هم می...
-
23.
سهشنبه 21 خردادماه سال 1392 17:42
(صرفاً جهت اطلاع:ماجرای ازدواج از پست شماره 7 شروع می شود.) نزدیکهای مراسم عروسی بودیم. به پیشنهاد خواهرشوهر برای آتلیه پیش آشنایشان رفتیم. یکی دو تا البومشان را دیدم.عکسهای خوبی بود. البوم ایتالیایی اش را دوست داشتم. بهتر است بگویم ندید بدید بودم!!! ان زمان من بعد از حدود 5 سال اولین عروس خاندان محسوب میشدم! یعنی یک...
-
22.
شنبه 21 اردیبهشتماه سال 1392 17:25
(صرفاً جهت اطلاع:ماجرای ازدواج از پست شماره 7 شروع می شود.) یادم هست هر بار با رضا برای خرید عروسی می رفتیم نمی دانست چقدر اجازه دارد خرج کند! این همیشه معضل بود! همیشه می گفت یک مقدارش را خودم می دهم ولی باید بدانم چقدر کمکم می کنند! هرچه می گفتم خب ازشان بپرس که تکلیفمان را بدانیم، یا رضا نمی پرسید و یا آنها جواب...
-
21.
شنبه 21 اردیبهشتماه سال 1392 17:16
(صرفاً جهت اطلاع:ماجرای ازدواج از پست شماره 7 شروع می شود.) میخوام ماجراهای عقد رو یه مقدار مختصرتر کنم و بیشتر ماجراهای بعد از عروسی رو تعریف کنم. یک روز که قرار بود برای دیدن آرایشگاه برویم رضا به من زنگ زد که بیا فلان خیابون تا با مادر و خواهرش به دنبالم بیاید، انگار قرار بود من پیاده تا نزدیکی های خانه ی آنها بروم...
-
20.
یکشنبه 8 اردیبهشتماه سال 1392 13:39
(صرفاً جهت اطلاع:ماجرای ازدواج از پست شماره 7 شروع می شود.) برای خرید حلقه خیلی گشتیم! دلم می خواست حلقه ام در نهایت سادگی شیک باشد! دوست داشتم حلقه ام مصداق واقعی حلقه باشد یعنی رینگ! یک چیزی که حالت رینگ ازدواج را داشته باشد.. و مثل انگشتر نباشد. پدر و مادرش سفارش کرده بودند که جفت بخرید! به رضا گفتم من دوست ندارم...
-
19.
شنبه 7 اردیبهشتماه سال 1392 21:24
(صرفاً جهت اطلاع:ماجرای ازدواج از پست شماره 7 شروع می شود.) کم کم به قرارمان برای عروسی نزدیک می شدیم و شروع کرده بودیم به خرید عروسی. مادرشوهرم اجازه نمیداد که کسی با ما برای خرید بیاید! و همیشه تعریف می کرد که چون من یک بار با یکی از اقوام برای خرید عروسی اش رفته ام و خانواده پسر همیشه جلوی ما سرخ و سفید میشدند و ما...
-
18.
شنبه 7 اردیبهشتماه سال 1392 16:00
(صرفاً جهت اطلاع:ماجرای ازدواج از پست شماره 7 شروع می شود.) آنقدر حرف رضا برایم سنگین آمد که با خودم گفتم باید خودم وارد عمل بشوم. یک روز که با رضا و مادر و خواهرش در ماشین بودیم گفتم یک دوستی دارم که به تازگی ازدواج کرده و .... همه ماجراها و گلایه هایم از انها را در قالب خانواده همسر دوستم بیان کردم و گفتم عجب...
-
17.
شنبه 7 اردیبهشتماه سال 1392 15:54
(صرفاً جهت اطلاع:ماجرای ازدواج از پست شماره 7 شروع می شود.) برای خاندان ما خیلی مذموم بود که دختر حتی عقد کرده شب برود و خانه پسر بماند. از نظر فرهنگ ما این پسر است که اگر دلش می خواهد با دختر باشد باید به خانه دختر برود نه اینکه دختر را بردارد ببرد خانه شان! شرم و حیای نزد پدرشوهر را هم اضافه کنید که باید دختر داشته...
-
16.
شنبه 7 اردیبهشتماه سال 1392 15:15
(صرفاً جهت اطلاع:ماجرای ازدواج از پست شماره 7 شروع می شود.) در این کشمکش باز هم خانواده ما حاضر نشدند کوتاه بیایند که به این منجر شد که همان تابستان مراسم عقد را برگزار کنیم و مراسم عروسی بماند برای سال بعدش، که در حد یک عصرانه باشد یا یک مسافرت و ماه عسل! یادتان هست گفته بودم پسردایی رضا هم تقریبا همزمان با ما عقد...
-
15.
سهشنبه 13 فروردینماه سال 1392 13:39
(صرفاً جهت اطلاع:ماجرای ازدواج از پست شماره 7 شروع می شود.) قرار شد همان تابستان که می آید جشن عقدمان مفصل برگزار شود و برای عروسی یا به ماه عسل برویم و یا یک مهمانی جمع و جورتر بگیریم. سر همین هم بحث ایجاد شد! در همان مراسم شب چله ی کذایی در خانه آنها سر این موضوع بحث سنگینی در گرفت! گفته بودم که ما با اینها آشنایی...
-
14.
سهشنبه 13 فروردینماه سال 1392 13:33
(صرفاً جهت اطلاع:ماجرای ازدواج از پست شماره 7 شروع می شود.) مراسم شب چله مان را که گفته بودم چقدر رویایی برگزار شد؟! رسم ما این است که بعد از مراسم چله در خانه عروس که برای عروس هدیه می آورند، خانواده عروس به خانه داماد می روند و برای داماد هدیه می برند! مثلا به فاصله یک روز.. انها هم، همین رسم را داشتند. روز بعد با...
-
13.
سهشنبه 13 فروردینماه سال 1392 13:18
(صرفاً جهت اطلاع:ماجرای ازدواج از پست شماره 7 شروع می شود.) عید نوروز بود و دعوتی های خانواده من شروع شد. برای پا گشای عروس و داماد دعوتی می دادند و یک هدیه هم به ما میدادند که مثلا پای ما را به خانه خودشان باز کنند. اما هیچ کدام از اقوام رضا ما را دعوت نکردند. و هروقت مرا می دیدند می گفتند بد نیست منزل ما هم بیایی!!...
-
12.
یکشنبه 20 اسفندماه سال 1391 13:17
(صرفاً جهت اطلاع: ماجرای ازدواج از پست شماره 7 آغاز میشود.) جنگ سرد همچنان ادامه داشت.هیچکس کوتاه نمی آمد.. تا اینکه بالاخره ما پیروز شدیم!! قرار شد در آخرین روز اسفند ماه عقد کنیم. در خانه ی پدری ام! پدرش انگار جرئت نکرده بود که شرکت نکند! شاید هم رضا بالاخره چیزی گفته بود! روز عقد برای اصلاح صورت رفتم! بعد از حدود 6...
-
11.
یکشنبه 20 اسفندماه سال 1391 12:30
(صرفاً جهت اطلاع:ماجرای ازدواج از پست شماره 7 شروع می شود.) کار به جایی رسید که رضا آمد با من صحبت کند که مرا راضی کند! من هم نمی توانستم قبول کنم چون به وضوع احساس می کردم دارند شخصیتم را با بزرگ کردن این مسائل خرد می کنند.. گفتم نه! تمام این مدت جلوی تو و خانواده ات کوتاه آمدیم این یکی را شما کوتاه بیایید.. رضا گفت:...