دل خوش سیری چند؟؟!

حرفهایی هست برای نگفتن! شاید بهتر است بنویسمشان!

دل خوش سیری چند؟؟!

حرفهایی هست برای نگفتن! شاید بهتر است بنویسمشان!

22.

(صرفاً جهت اطلاع:ماجرای ازدواج از پست شماره 7 شروع می شود.)


یادم هست هر بار با رضا برای خرید عروسی می رفتیم نمی دانست چقدر اجازه دارد خرج کند!

این همیشه معضل بود! همیشه می گفت یک مقدارش را خودم می دهم ولی باید بدانم چقدر کمکم می کنند! هرچه می گفتم خب ازشان بپرس که تکلیفمان را بدانیم، یا رضا نمی پرسید و یا آنها جواب سربالا میدادند.

تا اینکه یک روز خودم در جواب مادرش که گفت: تا به حال لباس عروس دیده اید یا نه! گفتم اگر معلوم باشد چه قیمتی مد نظر شماست راحت تر می توانیم لباس پیدا کنیم. چون لباس در همه رنج قیمت هست..

پوزخند تمسخری زد و گفت خب اونشو دیگه باید به جیب شوهرت نگاه کنی!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

واقعا از جوابش شاکی شدم! دقیقا منظورش این بود که ما کمکی نمی کنیم و من و رضا را الکی فرستاده بودند خرید! آخر رضا درامدی نداشت! کل درامدش 300 تومان بود!

طبق تصمیمم مبنی بر اینکه جواب بدهم گفتم: خب اگر اینطوره پس بهتره کلاً لباس عروس رو بی خیال شیم!

و واقعا تصمیمم این بود که برای مقابله باهاشون لباس عروس رو کلا بی خیال شم! اما خب در نهایت به درخواست رضا و به خرج خودش لباس کرایه کردم! هرچند این حرکت در فرهنگ ما کاملا مذموم بود و اصلا کرایه کردن لباس عروس رو در شان نمی دونستیم و بماند که مزون دار سر ما کلاه گذاشت و تن پوش دومش رو به جای تن پوش اول به ما قالب کرد! روز عروسی از وضعیت لباس فهمیدیم که این لباس قبلا استفاده شده و بعضی جاهاش پاره شده بود که تو ارایشگاه با کمک خدمتکارشون دوختمش!! در حالی که روزی که پسندیدیم و قرارداد بستیم لباس کاملا نو بود...

واقعا الان دارم فکر می کنم وضعیت عروسی گرفتنم خیلی فوق العاده جذاب بوده ... :(((


21.

(صرفاً جهت اطلاع:ماجرای ازدواج از پست شماره 7 شروع می شود.)


میخوام ماجراهای عقد رو یه مقدار مختصرتر کنم و بیشتر ماجراهای بعد از عروسی رو تعریف کنم.

یک روز که قرار بود برای دیدن آرایشگاه برویم رضا به من زنگ زد که بیا فلان خیابون تا با مادر و خواهرش به دنبالم بیاید، انگار قرار بود من پیاده تا نزدیکی های خانه ی آنها بروم که آنها به دنبالم بیایند! خیلی زور داشت! این چه مدل احترام گذاشتن به عروس بود؟!

واقعا هم من شاکی شدم و هم مادرم.

با اتوبوس به محل قرار رفتم و منتظر که بیاید. وقتی سوار ماشین شدم گفتم کجا بودی که نتونستی دنبالم بیای؟؟!

مادرش با یک تاکید خاصی گفت: "پدرش" کارش داشت.

یک حالتی که دیگر این چیزها به تو مربوط نیست وقتی اسم پدرش بیاید فرمان ایشان مطاع است!

من هم گفتم خب اگر کار داشتی دیگر لازم نبود قرار می گذاشتیم! می گذاشتیم برای یک روز دیگر که من مجبور نشوم این همه راه را با اتوبوس و پیاده بیایم.

مادرش گفت: هیچ اشکالی نداره، تو جوونی برات خوبه راه بری! همه ش که نمیشه با ماشین!

خیلی بهم برخورد که حاضر نیستند اشتباهشون رو بپذیرن!

گفتم: بله من جوونم ولی یک دختر جوون که اصلا دلیلی وجود نداره که این ساعت از روز ( نزدیک های غروب بود) تنها تو خیابون ها بچرخم!

دیگه همه ساکت شدن! و جو تقریبا سنگینی حاکم شد.

همون موقع مادرم زنگ زد که بپرسد رسیدم یا نه! که گفتم رسیده ام! گفت بهشان بگو اگر این آشنایی بین ما وجود نداشت هرگز اجازه نمیدادم بروی سر قرار!!

دیگه این رو نگفتم! حس کردم جواب خودم به اندازه کافی دندان شکن بود!

تصمیم گرفته بودم از حالا از مواضع خودم دفاع کنم! دلیلی وجود نداشت که همه ش توهین ببینم و سکوت کنم..

20.

(صرفاً جهت اطلاع:ماجرای ازدواج از پست شماره 7 شروع می شود.)


برای خرید حلقه خیلی گشتیم! دلم می خواست حلقه ام در نهایت سادگی شیک باشد! دوست داشتم حلقه ام مصداق واقعی حلقه باشد یعنی رینگ! یک چیزی که حالت رینگ ازدواج را داشته باشد.. و مثل انگشتر نباشد.

پدر و مادرش سفارش کرده بودند که جفت بخرید!

به رضا گفتم من دوست ندارم جفت بخریم! برای اینکه فلسفه حلقه زن و مرد تفاوت دارد. زن از حلقه اش به عنوان زینت هم استفاده می کند ولی حلقه برای مرد فقط یک نشانه است به معنای تاهل.

برای همین دوست ندارم جفت باشد.. یا حلقه شما زیادی دخترانه میشود یا حلقه من زیادی پسرانه!

یک روز که در بازارهای طلافروشی می چرخیدیم به هر مغازه ای رفتیم گفتند چرا الان دنبال حلقه می گردید؟! کمتر از یک ماه دیگر نمایشگاه بین المللی طلا برگزار میشود آنجا حتما مدلهای بسیار جدید خواهد آمد.

ما هم از خدا خواسته خرید طلا را به نمایشگاه موکول کردیم.

در نمایشگاه یک حلقه ی رینگ مانند که رویش برلیان داشت چشمم را گرفت.

از فروشنده پرسیدیم قیمتش؟!

گفت یک تومن!

آن زمان طلا گرمی 25 تومن بود.. و یک میلیون تومان خیلی گران حساب میشد! من دیگر نهایتش با توجه به ماجرایی که هنگام خریدن انگشتر بله برون پیش امده بود روی هفتصد تومن فکر می کردم!

برای همین تشکر کردیم و تا آمدیم که برویم گفت اینجا به خاطر نمایشگاه تخفیف بیست درصدی داریم! یعنی میشد همان هشتصد تومن!

یه کم نگاه کردیم و گفتیم نه! باز هم گران است ما میرویم یک دوری بزنیم اگر مورد بهتری نبود برمیگردیم!

گفت اگر همین الان خرید بکنید و پایتان را از اینجا بیرون نگذارید طوری تخفیف میدهم که راضی شوید!

گفتیم چقدر؟!

با کلی چک و چونه قیمت حلقه را به ششصد و پنجاه تومان رساندیم!

همان لحظه یکی از دوستان فروشنده آمد داخل و گفت ببینم چه می خرید؟!

گفتیم این!

فروشنده گفت من خیلی دارم به شما تخفیف میدهم! این اقا طلا شناس است. میخواهید ازش بپرسیم که این حلقه چند می ارزد؟!

دوست طلاشناسش حلقه را نگاه کرد و گفت خیلی ظریف کار شده و کارش بی نظیر است و به نظرم دو تومن می ارزد!

فروشنده هم گفت دیدید که گفتم این حلقه بی نظیره؟!

البته ما که باور نکردیم که اینها با هم ساخت و پاخت نکرده باشند ولی خب می خواستم از تخفیف مثال زدنی ای بگویم که به خاطر حلقه گرفتیم!

خلاصه که حلقه را خریدیم و دادم به رضا که ببرد خانه شان تا روز عروسی که در دستم بکند.

در راه برگشت رضا از من خواست که قیمت حلقه را هرگز به پدر و مادرش نگویم. گفتم چرا؟! گفت برای اینکه از قیمتی که آنها گفته بودند بیشتر شده. گفتم خب شما که قرار است خودتان پولش را بدهید به آنها چه ربطی دارد؟!

گفت نه! بهتر است نگوییم چقدر شده.

گفتم باشد...

قیمت پلاتین سه برابر قیمت طلاست. برای همین معمولا حلقه اقایون گرونتر از حلقه خانمهاست مگر اینکه حلقه خانم برلیان داشته باشد.

از اول هم میدانستم که رضا ادمی نیست که حلقه دستش بکند. مخصوصا اینکه ارتباط کاریش با خانم ها صفر است! و کلا ادمی نیست که وجود حلقه و انگشتر را در دستش تحمل کند.

برای همین خیلی از او انتظار داشتم که حلقه ی ساده ای انتخاب کند مخصوصا اینکه قصدش هم استفاده نبود.

یک مغازه ای که رفته بودیم فروشنده کلی رضا را ترغیب کرد که یک مدل حلقه انتخاب کند و بدهد برایش نقره بزنند. می گفت چرا الکی پولتان را دور میریزید و پلاتین می خرید؟! نقره عینا مثل پلاتین است و فوق العاده هم قیمتش مناسب در می آید.

بعد از صحبت های فروشنده دلم میخواست رضا بگوید به خاطر اینکه من اهل حلقه دست کردن نیستم و حلقه هم برای مرد صرفا یک نماد است نه کالای زینتی پس من نقره برمیدارم! اما خب! نه تنها این را نگفت بلکه در جواب من که گفتم این فروشنده بد هم نمیگوید کلی منطق بارم کرد!!! و من فهمیدم از او زیادی انتظار داشته ام! شاید هم انتظارم اصلا درست نبوده! اخر در خرید های عروسی پدرم هرگز خرجی نکرد! همه ی هزینه های عروسی ما را مثل جهیزیه و خریدهای داماد به عهده مادرم بود (مادرم بازنشسته بود.) پدرم گفته بود من فقط اقساط وام ازدواجشان را میدهم و هرقدر مبلغ خریدها از مقدار وام ازدواج بیشتر شود به عهده مادرتان است.. در نتیجه هرگز وام ازدواجمان هم به دست ما نرسید چون هم خانواده من و هم خانواده رضا وام را برداشتند... اما رضا خودش قسطهای وام را میداد نه پدرش..و رضا این نکته را میدانست که هزینه ها به عهده مادرم است.. من میخواستم رضا قدری مردانگی و غیرت به خرج دهد و نشان دهد که این چیزها برایش بی اهمیت است.. اما خب! هرگز چنین چیزی را نشان نداد.. در هر حال که رفتیم و حلقه رضا را پلاتین برداشتیم. قیمتش حدود صد تومن از قیمت حلقه من کمتر بود. وقتی بیرون آمدیم به من گفت به همه بگوییم قیمت این حلقه مثل حلقه شما شده!

گفتم چه اهمیتی دارد؟!

گفت اخر دیروز پدرم گفته تو هم میروی و یک حلقه هم قیمت با حلقه ساناز برمیداری!!!!

یعنی دوست داشتم سرم را بکوبم به دیوار..

فکر نمیکنم این سطح فرهنگ و شعور نیاز به توضیح بیشتری داشته باشد...


جالب است بدانید که از عروسی ما سه سال گذشته و به جرئت می توانم قسم بخورم مجموع تمام روزهایی که رضا تا کنون حلقه اش را دستش کرده به دو هفته نرسیده...


19.

(صرفاً جهت اطلاع:ماجرای ازدواج از پست شماره 7 شروع می شود.)


کم کم به قرارمان برای عروسی نزدیک می شدیم و شروع کرده بودیم به خرید عروسی.

مادرشوهرم اجازه نمیداد که کسی با ما برای خرید بیاید! و همیشه تعریف می کرد که چون من یک بار با یکی از اقوام برای خرید عروسی اش رفته ام و خانواده پسر همیشه جلوی ما سرخ و سفید میشدند و ما جرئت نمی کردیم دست روی چیزی بگذاریم! برای همین هم دیگر با کسی برای خرید عروسی نرفته ام و نمیروم و خود عروس و داماد تنها بروند بهتر است!

(البته بعدها از اقوامشان کاشف به عمل امد که ایشان بارها برای خرید عروسی اشخاص بعد از ان عروس رفته بودند!)

در هر حال انقدر در گوش رضا خوانده بودند که خودتان دوتایی بروید که دیگر رضا حاضر نبود با کسی به خرید برویم!

و این مسئله هم برای خانواده من معضل شده بود! همه خاله ها و اقوامم انتظار داشتند که ما برای خرید عروسیمان به آنها لااقل یک تعارف بزنیم اما خب! نمیشد دیگر!

هرچند من در نهایت دیدم خیلی دارد اوضاع بد میشود یک بار به یکی از خاله هایم گفتم که منت بگذارد روی سر ما و بیاید! او هم برای اینکه دل ما را نشکند آمد ولی گفت که وقتی برویم که رضا نباشد!!

انگار فهمیده بود که مادرشوهرم چنین دستوری را داده اند! و بعد از عروسی هم خیلی ها به رویم اوردند که اصلا به ما نگفتی با تو بیاییم!

در هر حال که داشتم می گفتم خرید های عروسی را انجام می دادیم!

سرویس طلایم ماجرایی داشت!

حدود سه ماه بعد از اینکه من و رضا محرم شده بودیم ( قبل از عقد ) که ماجراهایش را گفته ام؛ یک روزی که در خانه انها بودم مادرش به من گفت که ساناز جان! ما قبل از اینکه برای رضا به خواستگاری برویم رفته ایم و یک سرویس طلا خریده ایم به نیت عروسمان.

و تاکید می کرد که این خرید قبل از خواستگاری تو بوده وگرنه که حتما تو را می بردیم که خودت انتخاب کنی!!

من هم سرویس را دیدم و اصلا نپسندیدم! بسیار بسیار کم ارزش بود و نگین های اتمی و بدل داشت..

مانده بودم چطور بگویم که این را نمیخواهم!

انقدر تاکید کرد که این سرویس را خیلی وقت پیشها خریدیم که من از همین مورد استفاده کردم و گفتم خب مدلش خیلی قدیمی است. الان چیزهای خیلی قشنگی امده پس می شود این را برد و عوض کرد..

اصلا خوشش نیامد..

و هرگز آن سرویس را برای من عوض نکرد..

این برای خانواده ما خیلی سنگین آمد! اخر رسم بر این است که عروس خودش سرویسش را انتخاب کند نه اینکه برایش بخرند ان هم با نگین های بدل و وزن بسیار کم!

خیلی ناراحت شدم اما نمی دانستم که این، قسمت خوب ماجراست...

حدود یک ماه بعد وقتی با رضا در خانه شان تنها بودیم دنبال یک مدرکی می گشت که چمدانشان را آورد وسط و شروع کرد به گشتن!

من هم دیدم که سرویسی که برایم خریده اند در همان چمدان است. برداشتم تا به رضا نشان دهم و بگویم که از این زیاد خوشم نیامده!

چشمتان روز بد نبیند که فاکتور خرید سرویس هم در جعبه اش بود.. از همه چیزش که بگذریم یک نکته اش عجیب جگرم رو سوزوند و با تمام وجود از مادرشوهرم متنفر شدم!

آن هم تاریخ خرید سرویس بود...

دقیقا یک ماه بعد از محرمیت ما سرویس را خریده بود و همه اش تاکید می کرد اگر تو بودی که تو را می بردیم خودت انتخاب کنی! این را قبل از خواستگاری تو خریدیم...

اصلا نمیدانستم باید چطور به رضا حالی کنم که الان چه حالی دارم از این که اینها با این وقاحت چشم در چشم من دروغ می گویند...


18.


(صرفاً جهت اطلاع:ماجرای ازدواج از پست شماره 7 شروع می شود.)


آنقدر حرف رضا برایم سنگین آمد که با خودم گفتم باید خودم وارد عمل بشوم.

یک روز که با رضا و مادر و خواهرش در ماشین بودیم گفتم یک دوستی دارم که به تازگی ازدواج کرده و ....

همه ماجراها و گلایه هایم از انها را در قالب خانواده همسر دوستم بیان کردم و گفتم عجب خانواده ی خسیس و افتضاحی دارد شوهرش!

و جالب است که خواهرشوهرم کلی با تعجب به من نگاه کرد ( که البته بعدها فکر کردم شاید بنده ی خدا واقعا از جریانات بیخبر بود..) و مادرشوهرم از همه جالب تر که می گفت عجب خانواده هایی پیدا می شوند! ما خدا را شکر تا حالا با خانواده هیچکدام از عروسهایمان مشکل نداشته ایم!!!!

حتی این را گفتم که فکرش را بکنید که به پسرشان گفته اند که برای عروس چیزی نخر!!

و آنها هم نشان دادند که چقدر خانواده بدی هستند انها! خدا را شکر ما که از این مدلهایش نیستیم!!!!


عجب وقاحتی!

بعد که آنها پیاده شدند رضا برگشت سمت من و با لبخند شیطنت امیزی که نشان دهنده این بود که بالاخره حرفت را زدی؛ گفت: بگو ببینم اسم این دوستت چیه؟؟!