دل خوش سیری چند؟؟!

حرفهایی هست برای نگفتن! شاید بهتر است بنویسمشان!

دل خوش سیری چند؟؟!

حرفهایی هست برای نگفتن! شاید بهتر است بنویسمشان!

12.

(صرفاً جهت اطلاع: ماجرای ازدواج از پست شماره 7 آغاز میشود.)


جنگ سرد همچنان ادامه داشت.هیچکس کوتاه نمی آمد..

تا اینکه بالاخره ما پیروز شدیم!!

قرار شد در آخرین روز اسفند ماه عقد کنیم. در خانه ی پدری ام!

پدرش انگار جرئت نکرده بود که شرکت نکند! شاید هم رضا بالاخره چیزی گفته بود!

روز عقد برای اصلاح صورت رفتم! بعد از حدود 6 ماه مادرجانمان اجازه دادند که دستی به ابروهایمان بکشیم!

اصلش این بود که روز بله برون این کار را می کردم ولی خب وقتی انجا نکرده بودم دیگر دلیلی نداشت در این شش ماه به آرایشگاه بروم! دوست داشتم در مجلسی چیزی باشد که تغییر قیافه میدهم!


رسم ما بر این است که اولین روزی که عروس برای اصلاح به آرایشگاه برود خانواده داماد او را می برند و آنجا هم به این مناسبت به او هدیه می دهند..

اما خب! از آنجایی که عقد ما برای آنها شکست محسوب میشد هیچکدامشان برای اصلاح نیامدند! و من با یکی از خاله هایم رفتم!

قرار بود لباس بپوشم، انگار ما خودمان را به بیخیالی زده بودیم! انگار همه چیز شیرین بود!!!

مادرم اصرار داشت که آرایشگر مرا آرایش نکند!

فقط ابروهایم را بردارد!!

برای همان ابروها هم کلی برای خاله ام خط و نشان کشید که مبادا ابروهایش را نازک کنی!

هنوز چراهایش را نمی فهمم! شاید هم از آرایش قبلی خاطره ی بدی در ذهنش مانده بود!

در هر حال من شده بودم بازیچه ی دست همه!


رفتیم و خوشگل برگشتیم! :دی

خاله ام در خانه دستی به سر و رویم کشید که مثلا عروس باشم که همچنان مادرم مدام گیر میداد و گله می کرد! به همان یک رژ لب هم گیر میداد!!!

عقدمان برگزار شد.. باز هم با نهایت سادگی سفره!! باز هم بدون هیچ هزینه ای!

اما اینبار من خیلی خوشحال بودم! خوشحال بودم که رسما و قانونا هم همسر رضا میشدم! دیگر همه ی حرف و حدیث های پشت سرم تمام می شد! تمام آن شش ماه را من با قیافه ی دختران مجرد بدون حلقه دانشگاه می رفتم و دوستانم و پسرهای دانشگاه چه چیزها که نمی گفتند!!

فقط به خاطر مادرم بود!

در مراسم عقد اینبار دیگر خواهر ها و برادرهایش و خاله ها و دایی هایش هرکدام که خواستند آمدند!

هیچکس به من هیچ هدیه ای نداد... رضا با جیب خالی آمده بود.. برای رونما هیچ چیزی در جیبش نداشت که بدهد!!

عاقد اصرار داشت که به عروس خانم هدیه بدهید که صیغه ی عقد را جاری کنم اما... پدرشوهرم گفت من چیزی نمی دهم! رضا خودش ازدواج کرده خودش بدهد!

و رضا...هیچ چیز نداشت که بدهد!

برای همین کیف پولش را درآورد و به من داد! کیف پول پر از خالی اش را!

اما آن لحظه همان هم برایم خیلی عزیز بود..

و انصافا هنوز هم عزیز است!

یادم است که دایی دردانه اش به من 500 تومان هدیه داد!

یک اسکناس 500 تومانی!

به همین سادگی..

فقط بعد از عقد یک النگو در دستم کردند که جاری عزیز همانجا بلند فریاد زدند که: "بگویید که این هدیه ی عید نوروزش است! دیگر انتظار عیدی نداشته باشند!"


خدا خیرش بدهد که ما را روشن کرد! چون واقعا دیگر عیدی در کار نبود!! من به حساب خودم تازه عروس بودم!

رسم ما این است که اولین عید نوروز، سر تا پای عروس را هدیه می خرند و می آورند! یعنی روسری، لباس مجلسی، شلوار، پیراهن، مانتو و هرچه که اسمش لباس و پوشیدنی است و یک دختر می پوشد برای عروس می خرند! هرچه که یک عروس میخواهد بپوشد! انگار کل لباسهای عیدش باید نو باشد و هدیه ی داماد!

اما مادرشوهرم در کمال بی احترامی به من فقط دو سه تکه (....) به من داد.

هیچ وقت فراموش نمی کنم.

برای همه ی عروسها و دخترانش لباس کامل خریده بود و من... مثلا عروس تازه بودم...


انگار من گدایی باشم که به چنین لباسی محتاجم فقط قصدش بستن دهنم بود...

هیچوقت این بی حرمتی اش را فراموش نمی کنم..


11.

(صرفاً جهت اطلاع:ماجرای ازدواج از پست شماره 7 شروع می شود.)


کار به جایی رسید که رضا آمد با من صحبت کند که مرا راضی کند! من هم نمی توانستم قبول کنم چون به وضوع احساس می کردم دارند شخصیتم را با بزرگ کردن این مسائل خرد می کنند.. گفتم نه! تمام این مدت جلوی تو و خانواده ات کوتاه آمدیم این یکی را شما کوتاه بیایید..


رضا گفت: آخر پدرم گفته اگر عقد در منزل باشد من اصلا در آن عقد شرکت نمی کنم! (تصور کنید که این موضوع چقدر به طرز اسف باری بزرگ و مهم شده بود و به یک جنگ برد- باخت تبدیل شده بود!)

من گفتم : منظورت دقیقا چیه؟!

گفت: اگر پدرم شرکت نکند من هم شرکت نخواهم کرد................................................. .


تمام شد!

همین حرف رضا بس بود که بفهمم چقدر حمایتش را دارم..

گریه کردم..

گفت لطفا به خاطر من کوتاه بیا و برویم محضر عقد کنیم..

تمام وجودم فریاد می زد که بگو تو به خاطر من از چه کوتاه می آیی؟؟!

اما نتوانستم..

دیگر نمی توانستم به جدایی فکر کنم چون همسرش بودم.. وگرنه همانجا باید می فهمیدم که تا چه حد برای من ارزش قائل است!!

اما نفهمیدم!

گفتم باشد.. در محضر عقد می کنیم اما بدون با این کار، انگار که دارم خودکشی می کنم!

اصلا غمش نبود که به زعم خودم قرار است کاری شبیه به خودکشی را انجام دهم! و این یعنی یک عقد پر از غم!! اصلا برایش مهم نبود! مهم این بود که مرا راضی کرده و همین حسابی خوشحالش میکرد!

سرمست از اینکه مرا راضی کرده من را به خانه رساند و رفت! ماجرا را برای مادرم تعریف کردم. گفت نباید قبول می کردی! باید مجبورشان کنیم که به خاطر عروس کوتاه بیایند..

مادرم از وضعیت من که به قول اقوام به بیوه ها شبیه شده بود واقعا عذاب وجدان داشت و می گفت این یکی را نباید کوتاه بیاییم!

برای همین شب با پدرم به خانه رضا رفتند!

انجا پدرشوهرم خط و نشان کشیده بود که دیدید ساناز هم طرف ماست؟؟! شما دارید به ساناز فشار می آورید که قبول نکند در محضر باشد!

مادرم هم گفته بود نه خیر! ساناز به رضا گفته که این کار برایش مثل خودکشی است...

همین دیالوگ شر شد!!


روز بعد رضا آمد که بیا از پدرم عذرخواهی کن که این حرف را زده ای! چون پدرم گفته اگر ازدواج با پسر من برای ساناز خودکشی ست بگذار همینجا تمامش کنیم!

و حالا رضا می خواست که من بروم از دل پدرش دربیاورم!!!

واقعا رضا شورش را درآورده بود!

پدرم که این را شنید سخت برافروخته شد! پدرم تقریبا هیچ نقش پدرانه ای در ماجرای عروسی ما ایفا نکرد جز همینجا!

گفت نه! نه عذر خواهی می کنی! و نه محضر می رویم.. اگر خیلی دلشان می خواهد تو عروسشان باشی باید بیایند خانه عقد کنیم...

بعد از مدتها این حرف پدرم شانه هایی محکم، برای تکیه کردن را نشانم داد..

10.

(صرفاً جهت اطلاع:ماجرای ازدواج از پست شماره 7 شروع می شود.)


خلاصه کنم!

یک ترم تحصیلی گذشت و رضا فارغ التحصیل شد و برگشت و ما هنوز عقد محضری نبودیم! البته صیغه محرمیت ما دائم بود و شرعاً همسر دائم هم محسوب می شدیم و صیغه نبودیم. اما هنوز قوانین کشوری از این موضوع اطلاع نداشتند!!

رضا حدوداً دی ماه فارغ التحصیل شد و برگشت..

از همان زمان بازگشتش زمزمه ها برای اینکه زودتر اینها را عقد کنیم شروع شد..

و ماجرایی داشت این عقد!!

گفته بودم که اینها از آشنایان ما هستند! یعنی کلاً سنت ها و رسم و رسومات مشترک داریم!

رسم است که برای عقد، عاقد را می آورند خانه و عروس را عقد می کنند. انگار اصلش این است که در مراسم بله برون دختر را عقد هم می کنند که دیگر همه چی تمام شود! ولی از آنجا که مادرم اصرار داشت مرا مثل بیوه ها شوهر دهد ما در بله برون این کار را نکردیم! و عقدمان ماند برای وقتی که رضا از دانشگاه فارغ شد و آمد.

اینها برای اولین بار در زمان عقد دخترشان سنت شکنی کردند و دخترشان را برای عقد بردند محضر!

ما چنین چیزی نداشتیم! و رسم ما بر این بود که دختر در خانه عقد شود...

اما آنها هم زیر بار نمی رفتند! می گفتند چون دخترانمان و به تبع آن هر دو عروسمان در محضر عقد شده اند این یکی هم باید در محضر عقد شود..

همین موضوع ساده که اصلا نباید به گرهی می خورد به یک جنگ سرد دو ماهه بین خانواده ها تبدیل شد..

مادر و پدرم هرگز حاضر نبودند کوتاه بیایند و می گفتند تا همینجایش هم خیلی به آنها رو داده ایم، از آنطرف آنها هم کوتاه نمی آمدند چون فکر می کردند آبروی دختران و عروسهاشان بیش از پیش خواهد رفت!

انگار حاضر نبودند برای عروس کوچکشان بیشتر از بقیه احترام قائل شوند! در حالی که اصلا موضوع مهمی نبود!

مادر و پدرم گفتند ما خودمان مراسم می گیریم، و شیرینی پذیرایی می کنیم اما آنها مشکلشان چیز دیگری بود! این کشمکش تا دو ماه ادامه داشت!

و رضا...

این وسط فقط سکوت می کرد!

هرچه فکر می کنم هنوز هم نمی فهمم که چرا رضا پا در میانی نکرد و به پدر و مادرش نفهماند که این موضوع اصلا اینقدر ها بزرگ نیست و من دوست دارم مطابق سلیقه همسرم عقدش کنم؟؟!

9.

(صرفاً جهت اطلاع:ماجرای ازدواج از پست شماره 7 شروع می شود.)


در خاندان ما رسم است که بله برون را خانواده عروس می گیرند و شام می دهند. و مهمانها را هم به تعداد محدود دعوت می کنند.دعوت همگانی برای عقد و عروسی است نه بله برون.

همه ی خاندان من برای دعوت به بله برون 20 نفر می شدند و آنها اصرار داشتند که ما 50 نفر هستیم!!!

پدر و مادرم زیر بار نرفتند و گفتند ما 20 نفر هستیم شما هم دیگر نهایتا 30 نفر را دعوت کنید! این شد که آنها مجبور میشدند خاله ها و دایی های داماد را بدون بچه ها دعوت کنند.. اما مادرشوهرم کوتاه نمی آمد! و در نهایت هم یکی از برادرهایش را که انگار عزیزدردانه شان بود با تمام خانواده و بچه ها دعوت کرد! ( بماند که همین اقای دایی داماد بعدها برای عقد دخترش هیچکداممان را دعوت نکرد!!)

همین ها کدورت ها را روی هم تلنبار می کرد.. مدام بحث داشتیم.. من هم نمیدانستم باید به رضا چه بگویم.. رضا از اول هم نمی توانست اوضاع را جمع و جور کند و با پدر و مادرش بنشیند درست حسابی حرف بزند! می گفت هر کار بکنند درست است! من نمی توانم مخالفت کنم!

من خیلی از اینطرف سعی می کردم اوضاع مرتب شود اما خب! مادرم در نهایت همان کاری را می کرد که فکر می کرد درست است! و البته هرطور شده تاییدیه ما را می گرفت!


بله برون را به هر ترتیبی بود تمام کردیم.. شب برگشتیم خانه خودمان..

رضا در شهرستان درس میخواند و همیشه پیشم نبود..

انصافا پسر خوبی است.. تنها مشکلی که دارد همین است که هیچوقت مقابل خانواده اش از من حمایت نکرد.. هیچوقت!

در مدتی که رضا نبود گاهاً برای ناهار یا شام به خانه پدرش دعوت می شدم اما جالب است که بارها اتفاق افتاد با وجود اینکه دعوت کرده بودند و من خیر سرم عروس تازه بودم ناهار کوکو درست می کردند!!!


رسیدیم به شب چله!

هنوز رضا از شهرستان نیامده بود..

شب چله بدون حضور او برگزار می شد..

برای دعوت مهمانها مادرم با مادرش تماس گرفت.. گفته بودم که کل خاندان من با خاله ها و فرزندانشان 20 نفر بودند و خاندان آنها با فاکتور گیری بعضی ها 50 نفری می شدند!

مادرم گفت که ما برای 70 نفر مهمان در منزلمان جا نداریم.. ترجیح این است که فقط خواهر ها و برادرهای داماد باشند و فرزندانشان.. که تعداد مهمانهای دو طرف برابر شود.. خواهر ها و برادرهایش روی هم 20 نفری می شدند..

مادرشوهرم اصرار داشت که همه ی آن 50 نفر را باید دعوت کنم! چرا که خاله های عروس هستند باید خاله های داماد هم باشند!

اما خب! ما جا نداشتیم!

در نهایت مادرم گفت اگر میخواهید آنها را هم بگویید بدون بچه هایشان که جا بشوند!

این آخرین دیالوگ مادرم بود.. و من خودم شاهد بودم!

این را یادتان بماند...

(بعد ها به من گفتند مادرت نگذاشته ما هیچ کس را دعوت کنیم.. ماجرای این گفتن ها را بعدا مفصل خواهم گفت!)

شب چله کلی تدارک دیده بودیم! آمدند با هدیه هایشان! بدون خاله ها و دایی ها! فقط خواهرش آمد و یکی از برادرهایش! و دیگرهیچ کس!

هدایا را گذاشتند و رفتند! اصلا نه ماندند برای پذیرایی و نه شام..گفتند شب مهمان داریم! دیگر نماندند...ما هم نشستیم با خانواده خودمان همه پذیرایی ها را خوردیم..

دوست داشتم های های گریه کنم...

اما خاله ها دلداری می دادند که اصلا برایت مهم نباشد... تو به خوشی هایت برس! حالا دقیقا کدام خوشی منظورشان بود؟؟! نمیدانم!

8.

(صرفاً جهت اطلاع:ماجرای ازدواج از پست شماره 7 شروع می شود.)


قرار گذاشتیم برای بله برون!


بله برون بعد از ماه رمضان روز عید فطر!

مادرشوهرم روزصورت نویسی گفت برایت انگشتر خریده ام، نشانت میدهم اگر خوشت آمد همان را بردار!

نپذیرفتمش، اصلا قشنگ نبود و من هم نمی خواستم از همین ابتدای کار در انتخابهایم دخالت کنند و موقع خرید نظر مرا نپرسند!

هرچند این کارم هم فایده ای نداشت!

با رضا رفتیم برای خرید انگشتر! یکی را انتخاب کردم که متوسط رو به پایین بود نه گران! رضا زنگ زد به مادرش که چه بکنیم قیمت از قیمت پیشنهادی شما بالاتر است! بعد هم گوشی را داد به من!!

مادرش به من گفت که اگر با این قیمت میخواهی انگشتر بخری دیگر برایت حلقه عروسی نمی خریم!!!

و رضا فقط سکوت کرد!

مجبور شدم کوتاه بیایم!! یک انگشتر اتمی برداشتم.

در یکی از همین افطاری ها خواهرشوهرم با 10 هزار تومن مرا پا گشا کرد!!! آن هم روزی که برادرش نبود! فکر کنم رویش نشد که جلوی برادرش ده تومانی به ما بدهد!

خلاصه که به روز بله برون رسیدیم.

به اصرار مادرشوهرم بله برون را در منزل آنها گرفتیم. خانه شان از خانه ما خیلی بزرگتر بود.

اینها همیشه افتخارشان به این بود که خواهرشوهر من سفره ی عقد و بله برون همه ی همسایه ها را درست کرده!! چه میدانم هندوانه را مثل سبد گل درآورده، نان ها را مثل عروس و داماد درست کرده و ... همیشه به هنر خواهرشوهرم افتخار می کردند. ولی همین خواهرشوهر برای سفره ی ما هیچکار نکرد!! که بعدها وقتی یک روزی به همین هنرهای سفره چینی خواهرشوهر افتخار می کردند بهشان گفتم که چه فایده وقتی برای برادرش هیچکاری نکرد؟؟!


سفره ی ما در نهایت سادگی برپا شد. هیچ هزینه ای برای سفره نکردیم.. هیچ!

مادرم اصرار داشت که من به ابروهایم دست نزنم! آخر ما هنوز عقد محضری نکرده بودیم!(بماند که همینش هم همیشه برای من جای سوال است که چرا مادرم گزک دست مردم می داد و انصافا مرا مثل بیوه ها شوهر داد؟!) مادرم می گفت تا اسمتان در شناسنامه هم نرفته ابروهایت را برندار! که چه بشود؟؟؟! نمیدانم! و من انقدر دختر ساده ای بودم که رویم نمیشد بگویم که دلم میخواهد ابرو بردارم! فکر میکردم مادرم مرا عقده ای تصور خواهد کرد!


برای بله برون به پیشنهاد جاری جانمان رفتیم یک ارایشگاهی که آنجا هم بهش هم نگفتیم که من عروسم!

قرار شد فقط یک ته آرایشی بکند که از زرد و زاری دَرِمِان بیاورد!

او هم کم نگذاشت و یک آرایشی کرد در حد عروسی!! حالا تصورش را بکنید من با آن همه پشم و پیله و یک آرایش غلیظ چه قیافه ای شده بودم! همه کرم ها روی صورتم ماسیده بود!

مادرم که آمد و از دیدن قیافه من شوکه شد و شاکی که چرا اینقدر غلیظ؟؟!

اما دیگر وقت نبود که چهره ضایع ما را درست کنند! ما را همانطور بردند وَرِ دستِ آقای داماد!

هرکس مرا دید گفت چقدر زشت شده ای! همان طور معمولی می آمدی بهتر نبود؟؟!

تصورش را بکنید!

هیچوقت حسود نبوده م! اما الان که دارم می نویسم یادم می آید که برای بله برون خواهرم که فقط 6 ماه بعد از بله برون من بود، مادرم تالار گرفت و سفره بله برون را از بیرون سفارش داد برای تزئین و وسایلش!

تازه خواهرم را یک آرایشگاه درست حسابی بردند و  کلا درست درمون آرایشش کردند! و دیگر اصراری بر باقی ماندن ابروهای تجرد وجود نداشت!!


در روز صورت نویسی یادتان هست گفته بودم یادتان بماند دیالوگ های سرویس خواب را! برای اینجا بود!

روز بله بران دیدیم که در لیست نوشته شده دست برده اند و سرویس خواب را حذف کرده اند!! انگار که خرشان از پل گذشته باشد! گفتند نمی دهیم!

و ما سکوت کردیم!

به همین سادگی...

مادرم دید زشت است در لیستی که میخواهند بخوانند سرویس خواب عروس نباشد، (آخر اقوام پدرم روی این موضوعات خیلی حساسند.) برای همین در اقدامی عجیب،از پدرشوهرم خواست که لااقل بگذارند که خوانده شود بعد نخرند!! من نمیدانم اصلا چرا با این موضوع اینقدر راحت کنار آمدیم و اینقدر راحت نظرشان را پذیرفتیم!!! که بعد بخواهیم مثلا آبرو داری کنیم!

همین شد گزکی در دست آنها که مرتب گفتند که مگر به خاطر حرف مردم صورت نوشته ایم؟؟! مادرت از ما چنین چیزی خواسته! وقتی نمی خواهیم بخریم نمی خریم دیگر چرا بنویسیم؟! برای چشم مردم؟؟!

این جمله را هم داشته باشید تا بعد...