دل خوش سیری چند؟؟!

حرفهایی هست برای نگفتن! شاید بهتر است بنویسمشان!

دل خوش سیری چند؟؟!

حرفهایی هست برای نگفتن! شاید بهتر است بنویسمشان!

9.

(صرفاً جهت اطلاع:ماجرای ازدواج از پست شماره 7 شروع می شود.)


در خاندان ما رسم است که بله برون را خانواده عروس می گیرند و شام می دهند. و مهمانها را هم به تعداد محدود دعوت می کنند.دعوت همگانی برای عقد و عروسی است نه بله برون.

همه ی خاندان من برای دعوت به بله برون 20 نفر می شدند و آنها اصرار داشتند که ما 50 نفر هستیم!!!

پدر و مادرم زیر بار نرفتند و گفتند ما 20 نفر هستیم شما هم دیگر نهایتا 30 نفر را دعوت کنید! این شد که آنها مجبور میشدند خاله ها و دایی های داماد را بدون بچه ها دعوت کنند.. اما مادرشوهرم کوتاه نمی آمد! و در نهایت هم یکی از برادرهایش را که انگار عزیزدردانه شان بود با تمام خانواده و بچه ها دعوت کرد! ( بماند که همین اقای دایی داماد بعدها برای عقد دخترش هیچکداممان را دعوت نکرد!!)

همین ها کدورت ها را روی هم تلنبار می کرد.. مدام بحث داشتیم.. من هم نمیدانستم باید به رضا چه بگویم.. رضا از اول هم نمی توانست اوضاع را جمع و جور کند و با پدر و مادرش بنشیند درست حسابی حرف بزند! می گفت هر کار بکنند درست است! من نمی توانم مخالفت کنم!

من خیلی از اینطرف سعی می کردم اوضاع مرتب شود اما خب! مادرم در نهایت همان کاری را می کرد که فکر می کرد درست است! و البته هرطور شده تاییدیه ما را می گرفت!


بله برون را به هر ترتیبی بود تمام کردیم.. شب برگشتیم خانه خودمان..

رضا در شهرستان درس میخواند و همیشه پیشم نبود..

انصافا پسر خوبی است.. تنها مشکلی که دارد همین است که هیچوقت مقابل خانواده اش از من حمایت نکرد.. هیچوقت!

در مدتی که رضا نبود گاهاً برای ناهار یا شام به خانه پدرش دعوت می شدم اما جالب است که بارها اتفاق افتاد با وجود اینکه دعوت کرده بودند و من خیر سرم عروس تازه بودم ناهار کوکو درست می کردند!!!


رسیدیم به شب چله!

هنوز رضا از شهرستان نیامده بود..

شب چله بدون حضور او برگزار می شد..

برای دعوت مهمانها مادرم با مادرش تماس گرفت.. گفته بودم که کل خاندان من با خاله ها و فرزندانشان 20 نفر بودند و خاندان آنها با فاکتور گیری بعضی ها 50 نفری می شدند!

مادرم گفت که ما برای 70 نفر مهمان در منزلمان جا نداریم.. ترجیح این است که فقط خواهر ها و برادرهای داماد باشند و فرزندانشان.. که تعداد مهمانهای دو طرف برابر شود.. خواهر ها و برادرهایش روی هم 20 نفری می شدند..

مادرشوهرم اصرار داشت که همه ی آن 50 نفر را باید دعوت کنم! چرا که خاله های عروس هستند باید خاله های داماد هم باشند!

اما خب! ما جا نداشتیم!

در نهایت مادرم گفت اگر میخواهید آنها را هم بگویید بدون بچه هایشان که جا بشوند!

این آخرین دیالوگ مادرم بود.. و من خودم شاهد بودم!

این را یادتان بماند...

(بعد ها به من گفتند مادرت نگذاشته ما هیچ کس را دعوت کنیم.. ماجرای این گفتن ها را بعدا مفصل خواهم گفت!)

شب چله کلی تدارک دیده بودیم! آمدند با هدیه هایشان! بدون خاله ها و دایی ها! فقط خواهرش آمد و یکی از برادرهایش! و دیگرهیچ کس!

هدایا را گذاشتند و رفتند! اصلا نه ماندند برای پذیرایی و نه شام..گفتند شب مهمان داریم! دیگر نماندند...ما هم نشستیم با خانواده خودمان همه پذیرایی ها را خوردیم..

دوست داشتم های های گریه کنم...

اما خاله ها دلداری می دادند که اصلا برایت مهم نباشد... تو به خوشی هایت برس! حالا دقیقا کدام خوشی منظورشان بود؟؟! نمیدانم!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد