دل خوش سیری چند؟؟!

حرفهایی هست برای نگفتن! شاید بهتر است بنویسمشان!

دل خوش سیری چند؟؟!

حرفهایی هست برای نگفتن! شاید بهتر است بنویسمشان!

6.

حال و احوالم چند روزیه سرجاش نیست! دقیقا از روزی که این وب رو شروع کردم!

و توضیح دادم که چقدر اعصابم به هم ریخته ست!

رضا هیچ کار خاصی نمی کنه! حاضر نیست بشینیم با هم حرف بزنیم.. ازش خیلی دلگیرم. دیشب موقع خواب با اینکه غصه هام همینطور داره رو هم تلنبار میشه و با اینکه رضا اومد منو بوسید و بی خیال نبودن من تو تخت، رفت که بخوابه؛ با همه ی اینها من موقعی که کنارش دراز کشیدم صداش کردم و بغلش کردم.. اما هیچ واکنشی نشون نداد...

برگشت سمتم و در جواب سوال من، تاکید کرد که هنوز بیدار بوده ولی فقط به طرفم برگشت... یه بار دیگه همو بوسیدیم و در سکوت...

نتونستم زیاد دووم بیارم.. انتظار داشتم بغلم کنه اما نکرد... منم به بهانه ی اینکه چقدر هوا سرده رفتم یه پتوی دیگه اوردم و دیگه نرفتم تو بغلش! و اونم هیچی نگفت!

و بعد... خوابیدیم! خیلی ساده و راحت!

نمیدونم مشکل از کجاست!

دیروز بهش گفتم من دارم افسرده میشم گفت همه ش به خاطر اخلاق خودته...

گفتم به نظرم من اگر دو ماه هم لبخند نزنم اصلا به روی خودت نمیاری و میگی تقصیر اخلاق خودشه!

گفت از این جمله ای که الان گفتم این برداشتو کردی؟؟!

گفتم آره..

اما هیچ توضیح اضافه ای درمورد صحبتش ارائه نکرد...

اصلا نمیدونم چه مرگمون شده!

ما خیلی عاشق بودیم!

شایدم نبودیم!

امروز یه مقدار دیگه حرف زدیم اما وسط اون صحبت ها بهش گفتم به نظرم تو داری مستقل زندگی می کنی و من وابسته!  و بعد توضیح دادم که برای اون اصلا مهم نیست که من چه کار می کنم یا اینکه اصلا باشم یا نه! اما برای من خیلی مهمه که اون چه کار میکنه و باشه. و اگر یه جایی حمایتشو برداره من داغون میشم!

گفت شاید تقصیر تویه که من مستقل زندگی می کنم..

نمیدونم منظورش چی بود دقیقا!

والا به خدا هروقت انتظاراتشو گفته سعی کردم عمل کنم. نمی فهمم چی میخواد که عملی نمیشه!

نمی فهمم چه مشکلی دارم که حل نمیشه... نمی فهمم چرا من نباید شاد باشم؟؟! چرا نباید با هم خوش باشیم؟؟!

ولی از خودم و زندگیم بی نهایت شاکیم الان! امروز صبح فکر میکردم کاش یکسال دیرتر بچه دار میشدم!

نمیخوام بگم از رضا خسته شدم و جدا میشدم ازش! چون واقعا هنوز چیزی نشده! اما واقعا اگه نی نی نبود من خیلی راحت تر با موضوع برخورد می کردم..

احساس می کنم هیچکس نیست که به حرفهام گوش بده... به هیچکدوم از اعضای خانواده م نمی تونم بگم... نمیتونم بگم که خیلی خسته م...

از وقتی زایمان کردم تا به حال، رضا فقط یه روز با یه گل اومده خونه! بارها بهش گفته م که من عاشق اینم که دست پر بیای! حداقل یه شاخه گل...اما دریغ!

برای زایمانم یه سکه بهم هدیه داد و دیگه تموم شد...

تا امروز که بچه مون داره میشینه و سینه خیز میره هیچی بهم نداده.. با اینکه می دونه این کار چقدر خوشحالم می کنه!

موقع زایمانم که مامانم پیشم بود هیچوقت نمیومد باهام خلوت کنه و بگه چقدر از اینکه بابا شده خوشحاله!

اونقدر که من هروقت می دیدمش بی اختیار اشکام جاری میشد! درحالی که یکی از خاطره انگیزترین روزهای زندگی هر زوجی، موقع تولد بچه شونه! اما من تنهایی برای خودم خاطره ایجاد می کردم...

وقتی یکی زایمان می کنه اونقدر بهش فشار روحی و جسمی میاد که واقعا محتاج حمایته... من از اون ادمایی بودم که از اوج ضعف کم خوری می کردند! و این باعث میشد روز به روز ضعیف تر بشم که شده م!

بارها به رضا گفتم واقعا دوست دارم یه بارم که شده برام یه چیزی بیاری بخورم که بیش از اینا ضعیف نشم... و هربار بهم گفت همه چی داریم خب خودت بخور!

بعضی وقتها فکر می کنم کاش هیچوقت به رضا انتظاراتمو نمی گفتم. وقتی نگی، به این نتیجه میرسی که نمیدونه و نکرده! اما وقتی می گی و نمی کنه دیگه نمیتونی برای خودت توجیهش کنی!

خیلی ناراحتم... خیلی...

همینطور تایپ می کنم و اشک می ریزم...


5.

میخوام خوشبخت باشم اما نمیدونم دقیقا چطوری باید خوشبخت شم!

نمیگم که فکر می کنم این ازدواج، ازدواج خوبی نبود! چرا خیلی هم خوب بود و رضا ویژگی های خیلی خوبی داره که اصلا قبل از ازدواج باهاش فکر نمیکردم اینطوری باشه! اما یه خصوصیتی داره که به نظرم مانع خوشبختیه!

من قبل از ازدواج دختر خیلی شاد و شنگولی بودم. همیشه همه می گفتن ساناز خیلی شر و شیطونه ولی بعد از ازدواج انگار افسرده شده م! مامانم همیشه میگه داری خودتو پیر می کنی! البته این خیلی بی انصافیه که مامانم هم چنین چیزی رو به من تلقین می کنه اما حقیقت اینه که رضا اصلا و ابدا ادم شاد و شنگولی نیست!
کلا ادم درون گراییه و من هم خیلی برون گرا بودم اما الان دیگه نیستم!

خیلی ایده ها و خلاقیت های زندگی داشتم که حتی قبل از ازدواج براشون برنامه ریختم اما الان اصلا نه حوصله شون رو دارم و نه فکر می کنم فایده داشته باشه! می ترسم رضا بزنه تو پرم!

چون معمولا تا حالا که هرچی پیشنهاد داده م ضایع شده م! اما خب دوس داشتم یه همسر پایه داشته باشم!

نمیدونم اسم این حرفام چیه! اسمش غر زدنه؟؟! ناشکریه؟؟! نمیدونم! اما من میخوام مثل قبل شاد باشم.. مثل قبل آتیش بسوزونم...مثل قبل از ته دل بخندم.. اما این روزها اصلا لبخند هم رو لبام نیست چه برسه به خنده! و جالبه که رضا اصلا به روی خودش نمیاره! با اینکه بارها بهش گفته م که دوست دارم چطوری زندگی کنیم! و میدونم که اون مدل زندگی مطلوب خودشم هست اما فعلا که پایه نیست!

انگار خسته شده م. واقعا به یه سفر نیاز دارم.. یه سفر روحیه بخش...

یادش بخیر اولین سفرهامون که همگیش بی برو برگرد بی نهایت خوش گذشت اما الان حدود شش ماهه سفر نرفتیم و من بی اندازه احساس افسردگی می کنم! شایدم تلقین منفیه!

نمیدونم!

در هر حال خواستم بیام احساسمو بنویسم.

به نظر من رمز خوشبختی فقط دو چیزه: اینکه رو اعصاب طرف مقابلت نری و اینکه همیشه لبخند بزنی...

ما همیشه اولی رو داشتیم ولی دومیش یه کم کمرنگ شده انگار!


4.

دلم خیلی پره. امروز به این فکر می کردم که چرا رضا در مورد بی احترامی و توهینی که به من شد اینقدر خونسرد برخورد کرد؟؟! حتی هنوز بعد از گذشت یک هفته پرس و جو نکرده ببینه رها با پدرشوهر در مورد من چی گفت و چه کار کرد! حتی نپرسیده که اصلا اومدی حرف بزنی باهاش یا نه!

خیلی ناراحتم!

از اینکه اینقدر راحت منو و توهینی که به من شد رو کنار گذاشته دلم بی نهایت پره..

امروز خیلی فکرم درگیر تحقیر شدنم بود! فکر می کردم اصلا حتی روم نمیشه ماجرا رو برای کسی تعریف کنم! چی بگم بهشون؟! بگم منو از ماشین انداخت بیرون؟؟! نه اینکه از بروز بزرگواری و به روی خودم نیووردن ناراحت شده باشم! نه! از بی خیالی رضا و سوء استفاده ش از حسن برخورد خودم دلگیرم.

امروز به رضا گفتم ما یه بار دعوتشون کردیم بیان پایین نیومدن.. بعد پاشدی روز بعد با نی نی رفتی بالا انگار نه انگار که اتفاقی افتاده! بعد دعوتمون کردن چون همه رو دعوت کرده بودن و بد بود ما نباشیم! منم به روی خودم نیووردم! حالا نوبت اوناست که حسن نیتشون رو ثابت کنن! از حالا نباید نی نی رو ببری خونه شون تا وقتی که بیان خونه ما! باید پدرشوهر نشون بده که اونم ناراحته  و حاضره رفت و امد رو از سر بگیره! نه اینکه ما مدام خودمونو بهشون بچسبونیم! همین که نمیگم باید از من عذرخواهی می کرد خودش خیلیه! فقط می گم بیاد خونه مون! بدون دعوت! مث قبل!

اما امروز یه اتفاق دیگه افتاد! پسرعمه رضا از شهرستان اومده بود خونه پدرشوهر و می خواست نی نی رو ببینه، برای همین باز ما دعوت شدیم خونه پدرشوهر!

نمیشد نریم دیگه! رفتیم!

اما خب! هنوز تصمیمم مث قبله!

از اولم میدونستم رضا ادمی نیس که از من حمایت کنه! قبلا هم اتفاقاتی با مادرشوهر افتاده بود که رضا اصلا به روی خودش نیوورد! با جاری به مشکل خوردم رضا مث قبل برخورد می کرد!

تا شب درگیر بی مرامی رضا بودم و هنوزم هستم! بهش گفتم هرچه سریعتر یه خونه پیدا کن که از همسایگی پدرشوهر بریم. من دیگه اینجا طاقت نمیارم!

پدرشوهر اینا همیشه شش ماه اول سال رو میرن خونه ییلاقی! بهش گفتم چون شش ماه اول سال بعد نیستن اشکال نداره همینجا بمونیم ولی تا قبل از برگشتنشون از خونه ییلاقی باید از اینجا بریم. نمیخوام سال بعد همسایه شون باشم!

البته دوست داشتم رفتنمون از اینجا به همین دلیل بیرون کردن من به حساب بیاد اما اگه شش ماه بگذره دیگه چنین معنی ای نخواهد داشت! و البته دلم نمی خواست رضا رو تحت فشار قرار بدم که یالا همین الان از اینجا بریم!

خلاصه که اوضاعیه ها! اعصابم داغونه! اخه حیف من نیست که به این چیزای بیخود فکر می کنم؟!

همه ش تقصیر رضاست! به خدا هیچ چیز به اندازه بی مرامی رضا ناراحتم نمی کنه! هر از چندی هم یه تیکه ای بهش می ندازم یا حتی شده با گریه ازش خواستم حمایتم کنه ولی تنها کاری که می کنه اینه که با نگاه مهربونش بهم نگاه کنه و چشماش شرمنده بشه اما فقط همین!!!!!!

دیگه مهربون بودن نگاهش هم برام زیر سوال رفته! فکر می کنم داره گولم می زنه! فکر می کنم اصلا نگاهش دیگه مهربون نیست!

چه کار باید بکنم که بهش بفهمونم چقدددددددددددددددددددددر این عدم حمایتش عذابم می ده!

3.


رضا رفت ماموریت..

ماجرای من و پدرشوهر تقریبا تموم شده اعلام شد چون ما رو ناهار دعوت کردن و منم مثل یک بزرگوار اصلا به روی خودم نیووردم چی شده و رفتم خونه شون و به پدر شوهر سلام کردم و دست دادم و خیلی طبیعی بودم! نمیدونم پدرشوهر ته دلش چی بود ولی من طبیعی برخورد کردم.

اما هنوزم از برخورد رضا که خیلی راحت روز اول بعد از ماجرا با نی نی رفت خونه شون ناراحت و دلخورم..

ولش کن اصلا.. هرچی بهش فکر می کنم بیشتر دلخور میشم برای همین بهتره بهش فکر نکنم.


2.

ادامه پست قبل:

خلاصه! داشتم می گفتم که رضا کلی دلش پر بود از ماجرا! و به من گفت اگر به هر دلیلی مجبور بشی حرکتی به معنای عذر خواهی انجام بدی و بریم خونه شون من از همسایگیشون بلند میشم میریم یه جای دیگه خونه می گیریم! یعنی تا این حد شاکی بود!

منم ته دلم خوشحال بودم که تا این حد، توهین به من رو توهین به خودش حساب کرده!

روز بعد تصمیم گرفتیم که اصلا به روی خودمون نیاریم که چنین ماجرایی اتفاق افتاده برای همین زنگ زدیم گفتیم عصر بیان پایین. اما مادرشوهر گفت من باید برم خونه مامانم! و پدرشوهر هم که قهر بود و نیومد!

فکر می کردم خوبه که بزرگمنشی نشون بدم اما به نظرم زیاده روی کردم. الان این پدرشوهره که خودشو بر حق می دونه و با منم قهر کرده انگار! (البته من هنوز ندیدمش! اما مادرشوهر زنگ زده بود به رضا که برای عذرخواهی بیاین خونه مون بابات عصبانیه!! که البته رضا هم شاکی تر شد!)

خلاصه کنم که کلی از دست مادرشوهر شاکی شدم که بی انصاف می بینی اوضاع قاراشمیش شده نمیشد یه ساعت دیرتر بری خونه مامانت؟؟! میومدین خونه مون همه چی حل میشد می رفت دیگه!

روز بعد هم کلا رضا داغون بود.. تا یه اشاره می کردی چشاش اشکی می شد!

منم مثل قبل، خیلی بزرگمنشانه می گفتم بابا مهم نیست حالا که چیزی نشده! تا اینکه زنگ زد به خواهرشوهر خوبه و گفت ماجرا رو! اونم گفته بود که کار پدرشوهر خیلی زشت بوده و بیچاره ساناز! و قول داد بیاد با پدرشوهر صحبت کنه که بهش بفهمونه کارش بده..

تا اینکه صبح روز بعدش یعنی همین جمعه؛ رضا نی نی رو برداشت و برد خونه مامانش!

خیلی ناراحت شدم! قبل از اینکه بره هی سعی کردم چیزی نگم که مبادا فکر کنه مردونگیش و تصمیماتش رو زیر سوال می برم یا اینکه فکر کنه بزرگمنشیم رو از دست دادم اما وقتی بچه رو برد خیلی ناراحت شدم..

مخصوصا اینکه به منم گفت تو نمیخوای بیای؟؟!

اخه بی انصاف چی شد که یهو همه چی یادت رفت؟! من نمیگم با بابات قهر کن اما میشد رفتن به خونه شون رو یکی دو روز به تعویق بندازی که بفهمن از اینکه خانمتو بیرون کردن خیلی شاکی ای! اما الان ... انگار اصلا اتفاقی نیفتاده! انگار رضا خودشو کنار کشیده که من و پدرشوهر خودمون با هم به توافق برسیم...

بعدم که دیگه طاقت نیووردم و گله کردم گفت خب خواهرشوهر میاد و بهشون میگه که منم ازشون دلخورم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

گفتم یعنی چـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی؟؟؟!

تو خودت نشون نمی دی که دلخوری بعد بقیه باید بگن رضا هم دلخوره؟؟!

خلاصه که از صبح اعصابم خرده! هنوز  رها باهاشون صحبت نکرده.. رها همون خواهر شوهره!

اعصابم از این خرده که اینقدر راحت توسط رضا فراموش شدم

صبح می خواستم برم جایی می گم منو برسون خونه مامان، نی نی رو بذارم اونجا و برم، میگه خب ببرش خونه مادرشوهر!!

میگم خیر سرم من الان باید قهر باشما!

و بعد با خودم عهد بستم که هرگز نی نی رو نبرم خونه شون نگهش دارن! و بگم می ترسم یهو عصبانی بشین از خونه بیرونش کنین!

الان دارم فکر می کنم شاید همه اشکاش برای باباش بود نه من! شاید از اینکه شرایط ایده الش به هم خورده نگران بود.. شاید از اینکه ممکنه مجبور بشه از این خونه بره شاکی بود

خیلی ناراحتم..

این خیلی بی انصافیه که رضا منو تنها بذاره و بگه مشکلتو خودت رفع کن!

نیست؟!