دل خوش سیری چند؟؟!

حرفهایی هست برای نگفتن! شاید بهتر است بنویسمشان!

دل خوش سیری چند؟؟!

حرفهایی هست برای نگفتن! شاید بهتر است بنویسمشان!

2.

ادامه پست قبل:

خلاصه! داشتم می گفتم که رضا کلی دلش پر بود از ماجرا! و به من گفت اگر به هر دلیلی مجبور بشی حرکتی به معنای عذر خواهی انجام بدی و بریم خونه شون من از همسایگیشون بلند میشم میریم یه جای دیگه خونه می گیریم! یعنی تا این حد شاکی بود!

منم ته دلم خوشحال بودم که تا این حد، توهین به من رو توهین به خودش حساب کرده!

روز بعد تصمیم گرفتیم که اصلا به روی خودمون نیاریم که چنین ماجرایی اتفاق افتاده برای همین زنگ زدیم گفتیم عصر بیان پایین. اما مادرشوهر گفت من باید برم خونه مامانم! و پدرشوهر هم که قهر بود و نیومد!

فکر می کردم خوبه که بزرگمنشی نشون بدم اما به نظرم زیاده روی کردم. الان این پدرشوهره که خودشو بر حق می دونه و با منم قهر کرده انگار! (البته من هنوز ندیدمش! اما مادرشوهر زنگ زده بود به رضا که برای عذرخواهی بیاین خونه مون بابات عصبانیه!! که البته رضا هم شاکی تر شد!)

خلاصه کنم که کلی از دست مادرشوهر شاکی شدم که بی انصاف می بینی اوضاع قاراشمیش شده نمیشد یه ساعت دیرتر بری خونه مامانت؟؟! میومدین خونه مون همه چی حل میشد می رفت دیگه!

روز بعد هم کلا رضا داغون بود.. تا یه اشاره می کردی چشاش اشکی می شد!

منم مثل قبل، خیلی بزرگمنشانه می گفتم بابا مهم نیست حالا که چیزی نشده! تا اینکه زنگ زد به خواهرشوهر خوبه و گفت ماجرا رو! اونم گفته بود که کار پدرشوهر خیلی زشت بوده و بیچاره ساناز! و قول داد بیاد با پدرشوهر صحبت کنه که بهش بفهمونه کارش بده..

تا اینکه صبح روز بعدش یعنی همین جمعه؛ رضا نی نی رو برداشت و برد خونه مامانش!

خیلی ناراحت شدم! قبل از اینکه بره هی سعی کردم چیزی نگم که مبادا فکر کنه مردونگیش و تصمیماتش رو زیر سوال می برم یا اینکه فکر کنه بزرگمنشیم رو از دست دادم اما وقتی بچه رو برد خیلی ناراحت شدم..

مخصوصا اینکه به منم گفت تو نمیخوای بیای؟؟!

اخه بی انصاف چی شد که یهو همه چی یادت رفت؟! من نمیگم با بابات قهر کن اما میشد رفتن به خونه شون رو یکی دو روز به تعویق بندازی که بفهمن از اینکه خانمتو بیرون کردن خیلی شاکی ای! اما الان ... انگار اصلا اتفاقی نیفتاده! انگار رضا خودشو کنار کشیده که من و پدرشوهر خودمون با هم به توافق برسیم...

بعدم که دیگه طاقت نیووردم و گله کردم گفت خب خواهرشوهر میاد و بهشون میگه که منم ازشون دلخورم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

گفتم یعنی چـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی؟؟؟!

تو خودت نشون نمی دی که دلخوری بعد بقیه باید بگن رضا هم دلخوره؟؟!

خلاصه که از صبح اعصابم خرده! هنوز  رها باهاشون صحبت نکرده.. رها همون خواهر شوهره!

اعصابم از این خرده که اینقدر راحت توسط رضا فراموش شدم

صبح می خواستم برم جایی می گم منو برسون خونه مامان، نی نی رو بذارم اونجا و برم، میگه خب ببرش خونه مادرشوهر!!

میگم خیر سرم من الان باید قهر باشما!

و بعد با خودم عهد بستم که هرگز نی نی رو نبرم خونه شون نگهش دارن! و بگم می ترسم یهو عصبانی بشین از خونه بیرونش کنین!

الان دارم فکر می کنم شاید همه اشکاش برای باباش بود نه من! شاید از اینکه شرایط ایده الش به هم خورده نگران بود.. شاید از اینکه ممکنه مجبور بشه از این خونه بره شاکی بود

خیلی ناراحتم..

این خیلی بی انصافیه که رضا منو تنها بذاره و بگه مشکلتو خودت رفع کن!

نیست؟!

نظرات 3 + ارسال نظر
دنیا یکشنبه 6 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 09:31 ب.ظ http://donia77.blogfa.com


سلام ساناز جان
وبت قشنگ بود
بهم سر بزن

علی سه‌شنبه 29 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 12:07 ب.ظ http://shirkooh1316.blogfa.com/

اگر میخواهید زندگی ارامشی داشته باشید بایدداماد وعروسها بدور از خانواده عروس وداماد زندگی کنن
دوری و دوستی.
مطالبت زیاده من حوصله خوندن ندارم .خانمم میگه زندگیت شده کامپیوتر واینترنت.
سال خوبی داشته باشی

آره موافقم واقعا...
خب نکنین این کار رو! بنده خدا دلگیر میشه منم انتظاری ندارم که همه شو بخونین!

غزل سه‌شنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 04:05 ق.ظ

عزیزم خیلی خوبه که اینجوری میتونی خودتو خالی کنی،انشالله همه چی درست میشه آقا رضا هم دوستت داره ولی سعی کن خیلی چیزا رو به روی خودت نیاری.اینکه شوهرا همش نمیگن دوسمون دارن دلیلش اینه که نمیخوان از دستمون بدن چونکه خودشون اینجورین!

راستش من خالی نمیشم! اگه خالی میشدم اینقدر شاکی باقی نمیموندم!
امیدوارم همینطور باشه که میگی!
یه سوال! چرا اسمت رو نوشتی غزل در حالی که اسم ایمیلت یه اسم کاملا مردونه ست؟؟! علیرضا احمدی؟!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد