دل خوش سیری چند؟؟!

حرفهایی هست برای نگفتن! شاید بهتر است بنویسمشان!

دل خوش سیری چند؟؟!

حرفهایی هست برای نگفتن! شاید بهتر است بنویسمشان!

35.

(صرفاً جهت اطلاع:ماجرای ازدواج از پست شماره 7 شروع می شود. و ماجراهای بعد از عروسی از پست شماره 26!)


خیلی ناراحت شد. رفت و برای اینکه دیده بود حال من بد است برایم یک دمنوش تسکین دهنده درست کرد و آورد. ولی کاملا خشم و ناراحتی از چهره ش نمایان بود..من هم عذاب وجدان گرفتم! نه از اینکه چرا گفتم حالم بد است و چرا گفتم داخل نیایید! از دیدن ناراحتی مادرشوهر عذاب وجدان گرفتم. زنگ زدم به مادرم و ماجرا را برایش گفتم. کمی بُهت زده شد ولی درنهایت بهم دلداری داد و گفت حرفت را زده ای و نباید از این بابت عذاب وجدان داشته باشی. خیالت راحت باشد! از حالا به بعد اینطوری نمی ریزند توی خانه ات!

خلاصه که کمی آروم تر شدم و بعد به رضا تلفن کردم و ماجرا را برایش گفتم. میدانستم که اگر مادرش زودتر از من به او زنگ بزند کلی، ماجرا را پس و پیش خواهد کرد!

رضا که برگشت، برای محک زدن اوضاع یک سری به خانه مادرش زد و وقتی برگشت گفت، مادرم گفته "او عروسم است و من طبق وظیفه ام برایش دمنوش بردم، اما دیگر هرگز پایم را در خانه تان نخواهم گذاشت! چون ساناز امروز مرا از خانه بیرون کرده و گفته برو بیرون! اینجا خانه من است! "

خب همانطور که حدس زده بودم ماجرا را بدجور پس و پیش کرده بودند. رضا بیشتر حرف من را باور کرده بود اما می گفت تو لحنت کمی تند بوده و احتمالا برای همین، مادرم اینطور برداشت کرده که داری از خانه بیرونش می کنی!!

این ماجرا گذشت. (بعدا به این ماجرا ارجاع میدهم.)


تو پرانتز یک جریانی را تعریف کنم که جاری دوم من، کلا با من مشکل دارد. و اصلا نمیدانم این مشکل از کجا شروع شده! در تمام دوران عقدم خیلی هوای من را داشت. این هم نه از روی خلوص نیت و محبت، بلکه از ترس این بود که مبادا در خانواده رضا تنها بماند. یک جورایی دلش می خواست من با او بر ضد خانواده رضا هم دست باشم که در نهایت هم موفق نشد و بعد با من به مشکل خورد! هیچ برخورد بدی با هم نداشتیم ولی او مدام از من پیش خانواده رضا بد می گفت که مبادا من عروس خوبه بشوم!! مثلا مدام به آنها گفته بود که ساناز زبانش دراز است! زبانش تند است. اگر حرفی به او بزنید مثل من نیست که سکوت کند، چنان جوابی به شما خواهد داد که هرگز انتظارش را نداشته اید! (اینها را همان وقتی که باهم خوب بودیم خودش با افتخار و ذوق و شوق برایم تعریف کرد که مثلا اینها را گفته ام که جرئت نکنند به تو چیزی بگویند!!! هرچند من نیت اصلی اش را میدانستم. و تصور کنید که وقتی با من به مشکل خورد دیگر چه چیزهایی از من گفته!)

آها! این را می خواستم بگویم که در دوران عقد بامن خیلی خوب بود. تقریبا هر دفعه که در دوران یک سال و نیمه ی عقد به خانه شان رفتیم سریع شامی تدارک دید و من همیشه فکر می کردم روزی باید جبران کنم.. البته ما هم هیچوقت دست خالی خانه شان نمی رفتیم. همیشه به یه بهانه ای چیزی می خریدیم که مبادا فکر کنند به قصد خوردن فقط بهشان سر می زنیم! ولی من مدام به این فکر بودم که به محض اینکه به خانه خودمان برویم چندین بار دعوتشان را پاسخ بدهیم. چون من خیلی حساس هستم که مبادا کسی فکر کند که در خانه اش خورده ایم و تلافی نکرده ایم.

این از این.

پرانتز بسته!


یک روزی از روزها منزل خواهر رضا دعوت بودیم که من تنها بودم! رضا به ماموریت رفته بود و من با مادرشوهرم انجا بودیم. به شوخی و مزاح یک صحبتی پیش آمد در مورد اینکه چه کسی قرار بوده بقیه را پیتزا دعوت کند و از این حرفها. لزومی نمی بینم که ماجرا را دقیق شرح دهم اما کم کم بحث به تیکه انداختن رسید و من سکوت کردم و جاری  جان مدام پارازیت می انداخت تا اینکه شوهر خواهرش، یعنی دامادشان به طعنه به من گفت:" شما این همه آمده اید و در خانه من خورده اید..." من واقعا شوکه شدم.. رضا هم نبود، مادرش هم هیچ چیز نگفت.. انگار انتظار داشت خودم جوابش را بدهم ولی من آدمی نبودم که با نامحرم دهن به دهن شوم!

برای همین سکوت کردم.. ولی بی نهایت بهم برخورد.. تا جایی که به رضا گفتم هرگز دیگر برای شام و نهار به خانه شان نخواهم رفت تا وقتی که تمام دفعاتی که دعوتشان بوده ایم را جبران کنیم. رضا هم حق را به من داد ..


حدود یک ماه بعد از عروسیمان یک روز در خانه مادرشوهرم با جاری و خواهرشوهر نشسته بودیم که من مشغول نشان دادن عکسهای موبایلم شدم. یکی از عکسها مربوط به دعوتی شامی بود که ما به یکی از دوستان داده بودیم. و توی عکس سفره مان هم معلوم بود. به جاری که نشان میدادم گفتم " تازه اون روز شام هم درست کرده بودم :) عکس را هم طوری گرفته ام که معلوم باشد شام هم بوده :))" این را گفتم و خندیدم!

فکر می کنید جاری محترم در جواب من چه گفت؟!

چیزی که هرگز حدس نمیزدم بگوید. گفت:"حالا یک بار شام درست کردی دیگه! چقدر منت میذاری! میخوای بگم چند بار اومدی خونه ما شام خوردی و تلافی هم نکردی؟؟!!"

من واقعا یکه خوردم. اصلا فکرش را هم نمی کردم  که اینطوری یک روزی سر من منت بگذارد! آن هم در شرایطی که فقط یک ماه از عروسی من گذشته بود! نمیدانم انتظارداشت در همان یک ماه مدام دعوتش کنم تا جبران بشود؟! نمیدانم اینقدر منتظر خوردن در خانه ما بود؟!

نتونستم سکوت کنم و در کمال احترام بهش گفتم که من واقعا از این حرفت ناراحت شدم چون قصدم از نمایش اون عکس و صحبت شامی که درست کردم اصلا منت گذاشتن نبود، ( بماند که حتی اگر قصدم منت گذاشتن بود اصلا به او ربطی نداشت!! او که مهمان ما نبود!) او هم قضیه را پیچاند و گفت منم قصدم منت گذاشتن سر تو نبود!!!

واقعا ناراحت بودم و شب پیش رضا گریه کردم. گفتم هیچ چیز برای من بدتر از این نیست که کسی بهم بگوید خانه من خورده ای و جبران نکردی. هیچ چیز بدتر از این نیست که منّت چیزی را که خورده ام بر سر من بگذارند..

اما هم دامادتان و هم عروستان این منت را سر من گذاشته اند و من دیگر طاقتش را ندارم...

نظرات 2 + ارسال نظر
siyavash چهارشنبه 17 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 05:38 ب.ظ http://www.siyaxsx.blogfa.com

منتظرت هستم

منم همینطور!

مجرد والا مقام یکشنبه 21 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 11:43 ب.ظ

سلام

جالبه وقتی داستاناتون رو میخونم
به این نکته میرسم خانوما سر چه مسائل بی ارزشی الکی خودشونو ناراحت میکنن ....

به نظر من که اصلا نباید از آدمهای کم فکر ناراحت شد
چون بیشتر از اون نمیتونن باشن
ولی اگر آدم فهمیده ای منو ناراحت کنه
چرا ناراحت میشم
اونم نه سر مسائل کوچیک که بیشتر به شوخی می مونه
فقط یه چیزی
سعی کنید زیاد با آدما صمیمی نشید
تا بتونید در موقع لزوم باهاشون جدی صحبت کنید
متاسفانه صمیمی شدن تو دنیای امروز باعث کدورتهای زیادی میشه
فقط با همسرتون صمیمی باشید
و با خانواده خودتون شوخی کنید
یا دوستی که میدونید هیچ وقت از شوخی هاتون ناراحت نمیشه و از شما از اون ....

با افراد دیگه در حد لبخند و سلام علیک صمیمی باشید
اگر راحت جان میخواید

از تجربه هاتون استفاده میکنم
گرچه من مجردم و مجرد خواهم ماند مگر به معجزه ....

سلام. راستش منم موافقم. آدم وقتی یه سری خاطره رو فقط "میخونه" احساس می کنه که بعضیهاش چقدر مسخره است! حتی خودم که می نویسمشون، احساس می کنم بعضی وقتها چقدر کوچک بودم که با چنین موارد کوچکی ناراحت میشدم! اما اون موقع این ناراحتیها واقعا برام مهم بود و شاید هرکدومش اگر دوباره تکرار بشه و تو اون موقعیت قرار بگیرم، بازهم همونقدر ناراحت بشم! شاید هم نشم!
در هر حال ممنون از توصیه هاتون.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد