دل خوش سیری چند؟؟!

حرفهایی هست برای نگفتن! شاید بهتر است بنویسمشان!

دل خوش سیری چند؟؟!

حرفهایی هست برای نگفتن! شاید بهتر است بنویسمشان!

34.


(صرفاً جهت اطلاع:ماجرای ازدواج از پست شماره 7 شروع می شود. و ماجراهای بعد از عروسی از پست شماره 26!)


روزها می گذشت و من همچنان شاکی بودم. آن روزها مثلا میخواستم کنکور ارشد بدهم. ولی از بس ذهنم درگیر همه توهین ها مخصوصا این اخریه بود که حتی یک کلمه هم درس نخواندم.

به رضا می گفتم هرگز حلالشان نمی کنم.

هر روز صبح ساعت شش و نیم، هفت مادرشوهرم به خانه مان تلفن می کرد! من هم شاکی میشدم که نمیگذارد راحت بخوابم، هر روز صبح تلفن میزد و من طوری بروز میدادم که بفهمد خواب بوده ام! و خیلی راحت همیشه می پرسید: ئه! خواب بودی؟!

همین! و من در جواب می گفتم بله!

اما همین ماجرا هر روز تکرار میشد.. همیشه هم ساعت 7 ، 7.5 صبح! رضا ساعت شش و نیم از خانه می رفت و من بعد از رفتن او دلم میخواست بخوابم، اما هرگز نمیشد!

هر روز مادرشوهرم به خانه ما می آمد و هر روز تمام اتاقها و آشپزخانه را چک می کرد و می رفت! واقعا شاکی شده بودم! یک روز یادم هست که با خودم قرار گذاشتم که اگر آمد دم در بایستم و به همراهش وارد خانه نشوم تا بداند که این کار هر روزش را دوست ندارم.. وقتی آمد من همانطور دم در ایستادم. وارد خانه شد و به اتاق خوابمان رفت! من هم همانطور که همچنان دستم به دستگیره در بود جواب صحبتهایش را میدادم! ولی اصلا به روی مبارک نیاورد!

وارد اتاق خواب شد و برای نحوه انداختن رو تختی ام نکته ای را گوشزد کرد و بعد هم که بقیه اتاقها را دید رفت!

واقعا تحملش برایم سخت شده بود..اما خب! چیزی هم نمیشد بگویم!

این وسطها اضافه کنید آمد و رفت نوه های خردسالشان را که واقعا مرا شاکی می کرد..

تو همین روزها یک روز حالم به شدت بد بود، فشارم خیلی پایین بود و رنگم به گچ شبیه شده بود، نمیتواستم از جایم بلند شوم، خانه شده بود بازار شام و من اصلا قادر به مرتب کردنش نبود، برای همین رفتم و دراز کشیدم تا حالم کمی سرجایش بیاید..طبق معمول تا آمدم استراحت کنم زنگ در را زدند.. برایم سخت بود از جایم بلند شوم اما رفتم در را باز کنم که صدای بچه ها را از پشت در شنیدم. در را باز کردم و مادرشوهرم را دیدم که با 5 عدد بچه ی قد و نیم قد دم در ایستاده! من هم نمیخواستم اجازه بدهم وارد خانه بشود، چون هم خانه خیلی شلوغ بود هم من توانایی ایستادن رانداشتم!

تا در را باز کردم از بس رنگم پریده بود که مادرشوهرم با خنده ی همیشگی اش گفت:ئه! خواب بودی؟!

گفتم نه! حالم خیلی بد است.

خنده اش را ادامه داد و گفت بچه ها را آورده ام که در حیاط بازی کنند!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

این را گفت و دیدم بچه ها همه دمپایی به دست منتظر ورود به خانه اند! (خانه ما جنوبی است و حیاط متعلق به واحد ماست.)

هنوز حرف مادرشوهر تمام نشده بود که دو تا از نوه ها از زیر دستم دویدند که بروند داخل! من جلویشان را گرفتم و گفتم نه! زن عمو حالش خیلی بد است! امروز نه!

اما مادرشوهرم خندید و گفت اوردمشان در حیاط بازی کنند و من هم باغچه را سر و سامانی بدهم!

گفتم رضا خودش بیاید می گویم باغچه را سر و سامان بدهد من حالم خوب نیست.

اما اصلا توجهی نکرد.. بچه ها را فرستاد داخل و خودش در را هل داد و وارد بازار شام ما شد!!

من دیگر نمیتوانستم تحمل کنم که می بیند حال خوشی ندارم، می بیند که مخالفم، اما حرف خودش را میزند...

برای همین گفتم: مادرجان من واقعا ناراحت شدم... اینجا خانه من است..یعنی چی که بچه ها اینطور دویدند و به حیاط رفتند؟ من اصلا حالم خوب نیست..

هنوز جمله ام تمام نشده بود که دیدم مادرشوهرم به شدت عصبانی شد و گفت: باشد می برمشان...

بعد هم به حیاط رفت و با توپ و تشر بچه ها را از حیاط جمع کرد و بُرد.. بعد هم که بازار شام ما را دید پرسید چه شده؟!

گفتم حالم اصلا خوب نیست...


33.

(صرفاً جهت اطلاع:ماجرای ازدواج از پست شماره 7 شروع می شود. و ماجراهای بعد از عروسی از پست شماره 26!)


پول ما دست پدرش موند و ما هیچ واکنشی نشون ندادیم! استدلال رضااین بود که پدرم هدایای عروسی رو به جای هزینه ی شام عروسی برداشته. ( یعنی انگار هزینه شام عروسی نوعی قرض بود.. قرضی که هرگز نگفته بودند به جاش قراره هدایای عروسیمان را بردارند)

به رضا میگفتم از پدرت بپرس چقدر برای ما خرج کرده همه اش را پسش میدهیم؛ اما نگذار که اینطور به شعورمان توهین کنند..رضا میگفت همین که به رویمان نیاوردند که چقدر خرج کرده اند خیلی است!!!! شاید بابا بیشتر از این هدایای ما خرج کرده باشد، بعد چطور پولش را بدهیم؟! :(

رضا زیر بار نمیرفت. احساس می کرد بعد از هزینه های عروسی مان جا ندارد این را به پدرش بگوید و هدایامان را بخواهد.. اما من هرگز نمیتونستم بااین موضوع کنار بیایم. من نمیتوانستم حلالشان کنم و مدام به رضا می گفتم این پول برایشان حرام است. برو و پدر و مادرت را از خوردن لقمه حرام نجات بده! اما رضا میگفت هرقدرش سهم من باشد که حلالشان، سهم تو را هم خودم میدهم!!!!!!!!!!!!!!!!!

یعنی کل بحث ما به اینجا ختم میشد که رضا فکر می کرد من حرص پول را میزنم! متوجه نمیشد که با تمام وجودم احساس می کنم به شعورم توهین شده.

تا مدتها درگیر بودم. کلی نقشه کشیده بودم که هربار صحبتی شد بیان کنم. چند وقت بعد از عروسی ما عروسی همون پسردایی رضا بود که قبلا گفته بودم که با ما عقد کرد.

نزدیک های عروسی آنها که با یکی از جاری ها و خواهرشوهر و مادرش در منزل آنها بودیم، خواهرشوهر پرسید برای عروسی پسردایی چه بخریم خوب است؟! من گفتم من که چیزی نمی خرم؛ چون آنها در عروسی ما چیزی ندادند که بخواهم جبران کنم.

مادرش سریع گفت: نه! دایی به شما 50 هزارتومان داده. چرا میگویی چیزی نداده؟!

گفتم کو آن 50 هزار تومان؟؟! ما که چیزی ندیدیم! شما پولش را برداشته اید خودتان هم جبران کنید!!

همه مات ماندند..

مادرشوهرم هول کرد و گفت: خب ما که جبران می کنیم و هدیه هم میدهیم بهشان، اما اینکه میگویی بهتان چیزی نداده درست نیست چون داده!

من دیگر چیزی نگفتم! خودش فهمید منظورم چه بود. خواهرشوهرم فقط سر تکان داد و جاری هم به مادرشوهر نگاه کرد!!

من داغ کرده بودم! هیچوقت اینطور جواب کسی را نداده بودم اما دلم خنک شده بود!البته خنکای دلم زیاد نبود، چون این حرفها برای ما پول عروسی و شعور له شده مان نمیشد.. ولی باز هم خوشحال بودم که حرفم را زده ام..

32.

(صرفاً جهت اطلاع:ماجرای ازدواج از پست شماره 7 شروع می شود. و ماجراهای بعد از عروسی از پست شماره 26!)


خلاصه!

هرچه گفتند، گفتند و داشتند می رفتند که خواهرشوهر به من گفت: حالا ما اینها را گفتیم ولی تو به مادرت نگویی!!

من گفتم: مگر نیامده بودید گله و شکایت کنید؟؟ خب باید بهشان بگویم که ازشان شاکی بودید دیگر!

گفت نه! ما فقط محض درد دل امدیم! تو چیزی نگو!

گفتم نه! هرچیزی که گفتید به من ربطی نداشت، به مادرم و خاله هایم و بقیه مربوط بود! من هم به انها می گویم که خودشان از شما عذر خواهی کنند!

دوباره گفت: پس فقط بگو که ما ناراحت شدیم که به جاری چیزی ندادند!

گفتم باشه!!!!


خلاصه که آن شب هم اینطوری گذشت.. و برنامه شب ما خراب شد، چون من به شدت عصبانی بودم، هر بار یادم می افتاد که به من گفت عروسهایمان درس نخواندند ولی عوضش در بیست سالگی برای خاندان نوه اوردند اعصابم به هم می ریخت..

روز بعد رضا خیلی راحت رفت خانه شان و آمد..

پدرشوهرم به سفر رفت...

هدایای نقدی عروسی ما را به ما ندادند! قریب به دو میلیون (طبق جمع بندی من از روی فیلم عروسیمان!) جمع شده بود که هرگز به دست ما نرسید!!

هیچوقت یادم نمی رود که مادرشوهرم روزی به خانه ما آمد و پاکتهایی که تویشان پول بود را خالی کرده بود و آورده بود برایم که :"دیدم پاکت هایش قشنگ است گفتم شاید بخواهی نگهشان داری!!" این صحنه را هرگز فراموش نمی کنم.. پولهای داخلش را برداشته بود، پاکتها را برای من آورده بود که شاید بخواهی نگهشان داری!!

من نمی توانستم تحمل کنم!

هر بار هم که به رضا گفتم که هدایای عروسیمان چه شد.. هیچ نگفت!

مادرشوهرم می گفت پدر رضا گفته که من از سفر برگردم بعد با رضا حساب کتابمان را می کنیم! به همین بهانه پولهایمان را نگه داشتند! و هرگز هم حساب و کتابی در کار نبود...

من اصلا نمی توانستم تحمل کنم! پدر رضا تا دوماه بعد بر نمیگشت!

هرچه به رضا می گفتم لااقل برو ببین چقدر پول جمع شده! گوشش بدهکار نبود می گفت نمیتوانم!

اوضاع برای من فاجعه امیز بود.. الان که یاداوری می کنم باز هم داغ می کنم..

رضا نه تنها از رفتار شب پاتختشان گله نکرد بلکه پولهایمان را هم بی خیال شد!!

روز بعد ترش رضا باز هم رفت و آمد..

و من ناراحت بودم...

روزها می گذشت و رضا هیچ کاری نمی کرد و من همچنان ناراحت بودم..

هرچه می گذشت تنهایی را بیشتر حس می کردم، هر روز به مادرم زنگ میزدم و یک ساعت حرف میزدم و گریه می کردم..

مادرم خیلی شاکی بود.. مخصوصا از تهمتی که بهش زده بودند.. گفت من خودم با دخترعمه رضا تماس می گیرم که بپرسم کِی از پدرشوهر تو بد گفته ام!

همین کار را هم کرد! با دختر عمه رضا تماس گرفت و گفت کِی چنین حرفی زده ام؟! و کِی گفتم که اینها برای دختر من هیچ خرجی نکرده اند؟؟!

دختر عمه هم بنده ی خدا هاج و واج مانده بود و گریه کرده بود و گفته بود به خدا من چنین چیزی نگفته ام! من اصلا از کجا فامیل همسر دختر دیگر شما را بدانم که بگویم اقای فلانی اینقدر خرج کرده!! به خدا میخواهند زندگی این دو جوان را خراب کنند، میخواهند بین اقوام را به هم بزنند، کی گفته من اینها را گفته ام؟؟!

مادرم نگفته بود که مادرشوهر جان به نقل از او اینها را گفته.. گفته بود من فقط شنیده ام که شما این را گفته اید!!

خیالم راحت شد که همه این حرفها دروغ بوده. می دانستم که مادرم کسی نیست که جلوی دوست و غریبه ابروی کسی را ببرد و حتی گله ای بکند...اما به روی مادر رضا نیاوردیم. نگفتم که دختر عمه کلا همه چیز را منکر شده و چرا تهمت می زنید.. هیچ نگفتم به رضا هم نگفتم که همه حرفهای مادرت دروغ بوده.

اما دیدیم مادرش بی خیال نمی شود!! مدام می گفت! مدام تاکید می کرد که این همه برای شما خرج کرده ایم بعد مادرت اینها را به دخترعمه گفته!!

اما باز هم به رویش نیاوردم! اما برای رضا همه چیز را گفتم و گفتم که رفتار مادرت شرم آور است.

حرف خواهر شوهر هم دروغ از اب در امد!

من به خاله هایم گفتم که چرا بهش توهین کردید!

خاله ام به شدت شاکی شد و رفت رو در روی خواهرشوهرم و بهش گفت من کی به تو توهین کردم!

خواهرشوهرم فقط سکوت کرد!!

نمیدانم چه لذتی داشت از بین بردن اولین شب زندگی یک زوج آن هم نه با حقایق و گلایه های درست! با یک مشت دروغ!

کاش فقط یک شب زندگی ام خراب میشد..تا ماه ها من درگیر بودم..

از دیدن بیخیالی رضا دق می کردم.. روزها و شبها کارم گریه بود... هرکار می کردم دلم با رضا صاف نمیشد.. تا حرف مادرش به میان می امد گریه می کردم و می گفتم من دلم میخواست بروی بهشان بگویی که چقدر دل مرا شکسته اند..من دلم میخواست بروی و آن حساب کتاب مسخره را انجام بدهی و هدایامان را بگیری!!

رضا فقط می گفت من بهشان گفتم که تو ناراحت شده ای! اما پول را نمیتوانم بگویم. چون احتمالا در ازای خرج شام عروسی آن را برداشته اند..

آخر سر دیدم اگر حرفم را نزنم دق میکنم! رضا هم که چیزی نمی گفت!

یک روز به خواهر شوهر گفتم که از رفتار شب پاتختشان خیلی ناراحتم! گفتم که آن شب که شب اول زندگی من بود چطور توانستید اینطور به همش بریزید.. آن هم با حرفهایی که هیچکدام به من مربوط نمیشد..

گفت ما انقدر از دیدن هدیه ندادن مادرت به جاری بزرگه شاکی شدیم که گفتیم همان شب بیاییم حرفمان را بزنیم!!

و بعد ابراز کرد که از این ماجرا متاسف است!

همین!

اما روزها و شبهای من دیگر هرگز روزها و شب های یک نو عروس نشد.. تا مدتها با رضا هیچ رابطه ای نداشتم.. همه دیالوگهایمان به گریه من ختم میشد..

رضا سعی می کرد گل بخرد و شیرینی بیاورد که از دلم بیرون برود.. اما من چیز دیگری می خواستم...


31.

(صرفاً جهت اطلاع:ماجرای ازدواج از پست شماره 7 شروع می شود. و ماجراهای بعد از عروسی از پست شماره 26!)


تمام حرفشان این بود که ما چه همه برای عروسی شما دو تا خرج کرده ایم..

بعد خواهرشوهرم شروع کرد به گلایه که چرا مادرت به جاری بزرگه هدیه نداد؟؟ این نهایت بی احترامی بود که میشد برای خانواده ما انجام بگیره. و چرا تو موسیقی جاری بزرگه را قطع کردی؟؟!

من گفتم: اولا که به جاری دومی هم به خاطر زحماتش هدیه دادیم نه به خاطر خلعتی، و در ثانی هدایا از طرف مادر و پدر من بود، نه از طرف من!! من که نمیتوانم مادرم را مجبور کنم برای کسی هدیه بخرد! هرطور بخواهد می خرد.

در مورد موسیقی هم من زیادی کوتاه آمدم و هم به جاری بزرگه زنگ زدم و هم بعدش دست دوستی به سمتش دراز کردم! در حالی که من حق دارم هرطور بخواهم در عروسی خودم آهنگ بگذارم..


گفت: نه! یعنی تو از اول نمیدانستی که قرار نیست برای بزرگه هدیه بخرند؟ گیرم که نمیدانستی! وظیفه تو بود که برای جاری هدیه بخری که بهش توهین نشود!! اگر مادرت نمیخواست هدیه بدهد اشکالی ندارد. اما تو وظیفه داشتی برایش هدیه بخری!!!!!


گفتم به من چه ربطی دارد اخر؟!


گفت این بی احترامی محض از جانب مادر تو بود..


دیدم انگار برای دعوا آمده اند، گفتم پس من هم حرفم را میزنم..

گفتم: اگر قرار به بی احترامی ها باشد، هدایای شما به اندازه کافی بی احترامی به ما بود.. و بعد برایش گفتم که تی شرت سه هزار تومانی برادر من توهین محض است، برایش گفتم که لباس دو ایکس لارج برای کسی مثل داماد ما که سایز بدنش به وضوح لارج هم نیست، توهین است و ...

سریع جواب داد: که البته مادرت جواب ما را داد و هدیه را پس آورد و گفت اندازه دامادمان نبوده!!

گفتم: نه خیر! مادر من این را نگفت.. ولی حق داشت هدیه توهین آمیز شما را پس بیاورد و من هزار بار خدا را شکر کردم که دامادمان هدیه را اصلا ندید...چطور است که همین مادرشما برای پدر جاری و برادرهایش قواره کت و شلواری ببرد و بعد خلعتی برادر من تیشرت باشد؟؟


مادرشوهرم بلافاصله گفت: من که اصلا یادم نمیاد برای قبلی ها چه برده ام!! ( به وضوح دروغ می گفت! او آنقدر در دخل و خرجش دقیق است که باورتان نمی شود که حتی آمار لیوانهای یک بارمصرفی که در عروسی ما مصرف شده بود را داشت!! بعدا ماجرایش را می گویم!)


خواهر شوهر گفت: هرچه بوده گذشته! مادرت هم خوب تلافی کرد! اما باید همیشه یادتان بماند که برادر بزرگ من برای رضا چه کارها که نکرده! همین شغل رضا از برادرش است..بعد رو کرد به رضا و گفت: هرگز نباید فراموش کنی که مدیون برادر بزرگ هستی.. باید برای خانمش هدیه می خریدید..(شاید برادر رضا روی شغل رضا اثر گذار بوده باشد ولی قطعا هرگز برای رضا پارتی بازی نکرده چون آن شغل اصلا قابلیت پارتی شدن را نداشت..)


رضا فقط سکوت کرده بود و گوش میکرد.. و من تاسف می خوردم از این همه حمایتی که ریخته بود وسط! آن هم در اولین روز زندگی مشترکمان!


خواهرشوهر ادامه داد: ما برای عروسی برادرهای قبل از رضا، خیلی از نظر مالی مشکل داشتیم، مادرم حتی حلقه دستش را فروخت تا برای عروسهایمان طلا بخرد.. ولی برای تو خیلی خرج کردیم.. خیلی بیشتر از آنها، با این وجود مادرت همیشه طلبکار بود و به همه می گفته ساناز با بقیه عروسهایشان فرق دارد و اینها نباید همه چیز ساناز را با عروسهای قبلی شان مقایسه کنند..


من گفتم: مگر فرق نداشتم؟؟! ( گفته بودم که عروسهای قبلیشان و خود خواهرشوهر همگی دیپلم ردی بودند و دیپلمشان را بعد از داشتن بچه، و در خانه شوهرشان گرفتند! اما من وقتی به خواستگاری ام آمدند دانشجوی مهندسی بودم و در نهایت با مدرک مهندسی پایم را در خانه رضا گذاشتم. منظور مادرم تفاوت اجتماعی ما بود، آن هم نه اینکه فکر کنید مدام مادرم این را به رخ می کشیده! نه! مشکل این بود که آنها هرکار می کردند می گفتند چون برای عروسهای قبلی کرده ایم باشد اشکالی ندارد برای این هم می کنیم! و اگر من چیزی می خواستم که برای قبلی ها نکرده بودند می گفتند نه!!! برای قبلی ها نکرده ایم برای تو هم نمی کنیم! یعنی مرا با عروسیهای چهارده سال گذشته شان مقایسه می کردند و بعد همیشه مادرشوهرم ادعا می کرد که هرگز نباید کسی را با کسی مقایسه کرد! چون بعد از من که خواهرم عقد کرد، خانواده دامادمان همه چیز برایش مهیا کردند و مادرشوهرم مدام به من یاداوری می کرد که هرگز نباید کسی را با کسی مقایسه کرد!!! با اینکه خانواده دامادمان سه تا فرزندشان همزمان در عقد بودند و هزینه هایشان خیلی بالا بود..)


گفت نه! فرقی نداشتی، شاید مهندس باشی ولی در عوض عروسهای دیگرمان در سن بیست سالگی برای خاندان ما نوه آوردند!!! ولی تو چی؟؟! ( عروسهای دیگرشان بعد از شکست در کسب دیپلم ازدواج کرده بودند، و برای همین بدیهی بود که کسی که در 17 سالگی ازدواج کند در بیست سالگی هم بچه داشته باشد و حالا خواهرشوهرم به این موضوع افتخار می کرد و آن را به حساب خودش بر سر من می کوبید که تو با بیست و یک سال سن پیر شده ای که بچه نداری و تازه شوهر کرده ای!)


و رضا فقط گوش می کرد..

بحثها و دعواهایشان به همینجا ختم نشد.. از توهین های توهمی اش گفت که می گفت خاله هایت به من توهین کرده اند ( و بعدها اثبات شد که هرگز بهش توهین نکرده اند و کسی که آن حرف را زده بود شخص دیگری بود!) و من هرچه میگفتم این موضوعات به من ربطی ندارد و بروید مشکلاتتان را با خود آنها حل کنید گوششان بدهکار نبود..


آخرین دروغ شاخدارشان هم این بود که مادرشوهرم شروع کرد به گریه کردن و به رضا گفت: مادرش گفته اینها هیچ خرجی برای دختر من نکردند!! جلوی دختر عمه ات آقای فلانی (پدر دامادمان) را با ما مقایسه کرده و گفته آنها این همه برای آن یکی دخترم مایه گذاشتند و اینها هیچ نکردند! می بینی رضا؟ این همه برایت زحمت کشیدم مادرش گفته هیچکار نکردند!!!


رضا هاج و واج مانده بود.. مادرش خیلی شیک و تمیز تیر نهایی اش را نشانده و مظلوم نمایی کرده بود.. رضا هیچ نگفت!


من گفتم محال است مادرم چنین مقایسه ای کرده باشد آن هم پیش دختر عمه!!

گفتند نه! دختر عمه خودش به ما گفته که مادرت این را گفته!!


خلاصه که چیزی که به من ربط داشته باشد نگفتند ولی خوب رضا را تحت تاثیر قرار دادند.. تاثیری که باعث شد هیچ کلمه ای نگوید..

فکر می کنم توقع زیادی نداشتم که دلم می خواست همان اول که دید آمدنشان به خانه ما، محض خوشامدگویی به عروسشان نیست ازشان می خواست که گله ها و شکایت ها را بعدا مطرح کنند.. بهشان می گفت اخر این چیزهایی که میگویید چه ربطی به خانم من دارد.. بهشان می گفت اخر این حرفهای شما در روز اول عروسی ما چه معنی ای دارد..

کاش چیزی میگفت...

30.

(صرفاً جهت اطلاع:ماجرای ازدواج از پست شماره 7 شروع می شود. و ماجراهای بعد از عروسی از پست شماره 26!)


خب روز پاتخت بود، مراسم با همه دنگ و فنگ هاش تموم شد و قهر جاری هم ختم به خیر شد و مادرم به جاری بزرگه هدیه نداد و هدیه شان به دامادمان را به عنوان خلعتی یکی از برادرشوهرها پس داد!


مهمانی که تمام شد، رضا برگشت خانه و ما رفتیم خانه خودمان.

هنوز یک ربع هم نشده بود که با هم تنها شده بودیم که مادرشوهر و خواهرشوهر آمدند خانه ما.

من هنوز لباس پاتختی تنم بود..

مادرشوهرم آمد و اولین جمله ای که گفت این بود که خب دیگر عروس خانواده ما شدی..


(تا قبل از این عروسی، جاهایی که به ضررشان بود مرا عروس خودشان نمی دانست، یادم هست یک روز مادر مادرشوهرم به اتفاق برادرش یعنی دایی رضا(همان دایی دردانه اش!)، افطاری دعوت کرده بودند اما همه را زن و شوهری دعوت کردند(بدون بچه ها)، و من را هم دعوت نکرده بودند..رضا تنها دعوت بود!! رضا خیلی ناراحت شد و به افطاری نرفت و پیش من ماند.. اما خیلی به من برخورده بود که بعد از حدود یکسال نامزدی با رضا، مرا به حساب نیاورده اند.. برای همین خیلی مختصر به مادرشوهر گِله کردم که من انتظار داشتم بگویید پس عروسم چه؟! جوابی که به من داد این بود:  وقتی سارینا (کوچکترین نوه اش) را دعوت نکرده اند بعد من بگویم ساناز چه؟؟! خیــــــــــــــلی بهم برخورد.. مرا با کوچکترین نوه اش مقایسه می کرد.. من گفتم من عروستان هستم! گفت نه! تو هنوز عروس ما نیستی!!!!!

مادرشوهرم از آنهایی ست که هروقت جایی اعضای خانواده اش دعوت نباشند سریع میگوید فلانی را هم دعوت کن! اما اینجا دیگر من عروسش به حساب نمی آمدم...چند وقت بعد از این ماجرا مادر من یک مولودی گرفته بود و به من گفت مادرشوهرت را هم دعوت کن. وقتی قضیه دعوتش را بهش گفتم گفت: همین الان با رضا بروید خانه برادرشوهر و جاری بزرگه را هم دعوت کنید!!!!

حاضر نبود به مادرش بگوید احترام ساناز را هم نگه دارید و ساناز عروس من است! بعد به من اُرد میداد که جاری ات را هم باید برای مراسم مادرت دعوت کنی و برای مراسم مادر من مهمان دعوت می کرد!!!

اصلا نمیتوانستم تحمل کنم.. خیلی برایم سنگین آمد.. ولی خب.. مثل همیشه هیچی نگفتم!)


داشتم می گفتم!

اولین جمله اش این بود که خب! دیگر عروس ما شدی و مبادا ببینم حرف می بری و میاری! مبادا حرفی از اینطرف به آن طرف ببری!!

برایم سوال شد که این نوعی خوشامد گویی است یا نوعی تهدید؟؟!

بعد هم با خواهر شوهر نشستند و ماجرا شروع شد..

و من هنوز حتی لباسم را عوض نکرده بودم...