دل خوش سیری چند؟؟!

حرفهایی هست برای نگفتن! شاید بهتر است بنویسمشان!

دل خوش سیری چند؟؟!

حرفهایی هست برای نگفتن! شاید بهتر است بنویسمشان!

34.


(صرفاً جهت اطلاع:ماجرای ازدواج از پست شماره 7 شروع می شود. و ماجراهای بعد از عروسی از پست شماره 26!)


روزها می گذشت و من همچنان شاکی بودم. آن روزها مثلا میخواستم کنکور ارشد بدهم. ولی از بس ذهنم درگیر همه توهین ها مخصوصا این اخریه بود که حتی یک کلمه هم درس نخواندم.

به رضا می گفتم هرگز حلالشان نمی کنم.

هر روز صبح ساعت شش و نیم، هفت مادرشوهرم به خانه مان تلفن می کرد! من هم شاکی میشدم که نمیگذارد راحت بخوابم، هر روز صبح تلفن میزد و من طوری بروز میدادم که بفهمد خواب بوده ام! و خیلی راحت همیشه می پرسید: ئه! خواب بودی؟!

همین! و من در جواب می گفتم بله!

اما همین ماجرا هر روز تکرار میشد.. همیشه هم ساعت 7 ، 7.5 صبح! رضا ساعت شش و نیم از خانه می رفت و من بعد از رفتن او دلم میخواست بخوابم، اما هرگز نمیشد!

هر روز مادرشوهرم به خانه ما می آمد و هر روز تمام اتاقها و آشپزخانه را چک می کرد و می رفت! واقعا شاکی شده بودم! یک روز یادم هست که با خودم قرار گذاشتم که اگر آمد دم در بایستم و به همراهش وارد خانه نشوم تا بداند که این کار هر روزش را دوست ندارم.. وقتی آمد من همانطور دم در ایستادم. وارد خانه شد و به اتاق خوابمان رفت! من هم همانطور که همچنان دستم به دستگیره در بود جواب صحبتهایش را میدادم! ولی اصلا به روی مبارک نیاورد!

وارد اتاق خواب شد و برای نحوه انداختن رو تختی ام نکته ای را گوشزد کرد و بعد هم که بقیه اتاقها را دید رفت!

واقعا تحملش برایم سخت شده بود..اما خب! چیزی هم نمیشد بگویم!

این وسطها اضافه کنید آمد و رفت نوه های خردسالشان را که واقعا مرا شاکی می کرد..

تو همین روزها یک روز حالم به شدت بد بود، فشارم خیلی پایین بود و رنگم به گچ شبیه شده بود، نمیتواستم از جایم بلند شوم، خانه شده بود بازار شام و من اصلا قادر به مرتب کردنش نبود، برای همین رفتم و دراز کشیدم تا حالم کمی سرجایش بیاید..طبق معمول تا آمدم استراحت کنم زنگ در را زدند.. برایم سخت بود از جایم بلند شوم اما رفتم در را باز کنم که صدای بچه ها را از پشت در شنیدم. در را باز کردم و مادرشوهرم را دیدم که با 5 عدد بچه ی قد و نیم قد دم در ایستاده! من هم نمیخواستم اجازه بدهم وارد خانه بشود، چون هم خانه خیلی شلوغ بود هم من توانایی ایستادن رانداشتم!

تا در را باز کردم از بس رنگم پریده بود که مادرشوهرم با خنده ی همیشگی اش گفت:ئه! خواب بودی؟!

گفتم نه! حالم خیلی بد است.

خنده اش را ادامه داد و گفت بچه ها را آورده ام که در حیاط بازی کنند!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

این را گفت و دیدم بچه ها همه دمپایی به دست منتظر ورود به خانه اند! (خانه ما جنوبی است و حیاط متعلق به واحد ماست.)

هنوز حرف مادرشوهر تمام نشده بود که دو تا از نوه ها از زیر دستم دویدند که بروند داخل! من جلویشان را گرفتم و گفتم نه! زن عمو حالش خیلی بد است! امروز نه!

اما مادرشوهرم خندید و گفت اوردمشان در حیاط بازی کنند و من هم باغچه را سر و سامانی بدهم!

گفتم رضا خودش بیاید می گویم باغچه را سر و سامان بدهد من حالم خوب نیست.

اما اصلا توجهی نکرد.. بچه ها را فرستاد داخل و خودش در را هل داد و وارد بازار شام ما شد!!

من دیگر نمیتوانستم تحمل کنم که می بیند حال خوشی ندارم، می بیند که مخالفم، اما حرف خودش را میزند...

برای همین گفتم: مادرجان من واقعا ناراحت شدم... اینجا خانه من است..یعنی چی که بچه ها اینطور دویدند و به حیاط رفتند؟ من اصلا حالم خوب نیست..

هنوز جمله ام تمام نشده بود که دیدم مادرشوهرم به شدت عصبانی شد و گفت: باشد می برمشان...

بعد هم به حیاط رفت و با توپ و تشر بچه ها را از حیاط جمع کرد و بُرد.. بعد هم که بازار شام ما را دید پرسید چه شده؟!

گفتم حالم اصلا خوب نیست...


نظرات 12 + ارسال نظر
sayeh دوشنبه 17 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 09:34 ب.ظ

زیادی در مقابلشون صبور بودین

آره به نظر خودمم اینطوره. ولی خب دیگه کافیه.

riti دوشنبه 17 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 10:24 ب.ظ

وبت 11 مرداد بسته میشه به طور خودکار

مرسی که خبر دادی :)

رعنا جمعه 28 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 06:51 ب.ظ http://rana2710.mihanblog.com/

سلام
به ما هم یه سر بزن خوشحال میشم
و اگه موافقی تبادل لینک کنیم

متشکرم.

مامان پریاگلی سه‌شنبه 1 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 08:03 ب.ظ http://ghab-o-shishe.niniweblog.com

این یعنی سکوت؟! :؟

سارا شنبه 5 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 11:42 ب.ظ

عجب ماجرایی شده این مادر شوهر..نوشته های جالبی داری....یک پیشنهاد که برای من خیلی جواب داد سعی کن هی جلوی شوهرت از خانواده اش تعریف منی اصلا بد نگو ..مثلا بگو نمی دونم چرا منو دوست ندارن ..معجزه میکنه..میبینی چطور جلوشون وای میایسته..ضعف نداشته باش

راستش منم یه وقتایی معجزه شو دیده م ولی برای من یه حالت فرسایشی ایجاد شده! راستش واقعا دیگه خسته شده م :(
ممنون از توصیه ت عزیزم.سعی می کنم دوباره عملیش کنم.

مجید دوشنبه 7 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 03:21 ق.ظ

سلام ritiمگه زنده شد

ینی من کسی رو به تابلویی تو ندیدم پسرجان!
بی خیال شو دیگه!

sayeh چهارشنبه 9 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 10:16 ب.ظ http://http:/www.pejvaketanhai.blogfa.com

دیگه نمی نویسی بانو؟

چرا عزیزم. می نویسم. هنوز که تموم نشده :دی
ببخش بابت تاخیر. یه مدتی درگیر تولد عضو جدید خاندانمون بودم! :)
ممنونم از لطف و محبت و پیگیریت سایه ی عزیز.

سوری شنبه 12 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 12:01 ب.ظ http://roozhayejadidman.blogfa.com/

سلام خانومی کجایی پس؟
من خاموش میخواندمت خوشحال میشم باز هم بنویسی.

سلام عزیزم. ممنونم از لطفت. خاموش و روشن نداره ممنونم از وقتی که میذاری. ببخش که من یه مدت درگیر بودم. درگیر تولد یه عضو جدید تو خاندانمون :)

حاج خانم سه‌شنبه 15 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 01:36 ب.ظ http://www.manohajim.blogsky.com

کجایی ساناز خانم؟

سلام عزیزم. ببخشید من یه مدت درگیر بودم. البته درگیری قشنگی بود تولد یک عضو جدید در خاندانمون :)
به زودی میام می نویسم.
ممنونم از مهربونیت عزیزم.

[ بدون نام ] یکشنبه 27 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 04:10 ب.ظ

عزیزم!ماجراهای زندگیت خیلی شبیه منه.ولی بیشتر مواقع شوهرم پشت من بود.حتی چند روز قبل عروسی سر سفره ناهار خواهرش نمی دونم چی گفت راجع به جهازبرونمون که شوهرم قاشقو محکم پرت کرد تو سفره و گفت اگه شوهرت نمیتونه سرجات بنشوندت من آدمت می کنم و کلی باهاشون دعوا کرد. منم رفتم خونمون که طبقه پایین بود و گریه میکردم. بعد نیم ساعت خواهرش اومد معذرت خواست.ولی روز عروسی هیجی بهمون نداد.فکر کن از طلاهایی که روز خریدم برام گرفته بودن یه النگوشو گفتن خواهر داماد خریده.بعدش روز پاتخت برا من یه ظرف میوه خوری خریده بود 17000تومان اگه اشتباه نکنم.مارسم داریم به جای اینکه روز پاتختی اقوام بیان کادو بیارن همون شب عروسی پول میدن موقع شام خوردن.اما ما که پولی ندیدیم.البته تو فیلم پول هستا به ما چیزیز نرسید.پا انداز که هیچی.گوسفندم که کشتن برا ما شاید 1کیلوشو آوردن.جگرشم که پختن یه سیخ بیشتر به ما نرسید.وای که منم مث تو ساناز عزیز دلم پره.

راستش من بعضی وقتها که دقیق می شم می بینم که اصلا از دست اونا ناراحت نیستم، من از دست رضا ناراحتم و اگر به جای تو بودم گلایه ای نداشتم.. ما هم پولی ندیدیم، گوسفندی ندیدیم ... نمیدونم چی باید بگم ولی متاسف میشم از اینکه اینقدر راحت بازیچه دست این و اون میشیم.
خوشحالم که همسرت هواتو داره قدرشو بدون و نذار این اخلاقش از بین بره...
کاش اسمی چیزی از خودت میذاشتی.

پریسا دوشنبه 18 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 11:35 ب.ظ http://P4riN4m.blogfa.com

سلام نوشته های قشنگی داری خوشحال میشم به منم سر بزنی

سلام. شما هم نوشته های قشنگی داری خوشحال میشم به منم سر بزنی.

تینا دوشنبه 17 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 07:32 ب.ظ

عزیزم من تمام وبلاگتو خوندم،واقعا گریه کردم،این خاطراتت خیلی شبیه خاطرات مامانمه که بارها و بارها بعد از سی سال زندگی برای من تعریف میکنه بااین تفاوت که پدرشوهرش خیلی ساکت بوده و مادر و پدر شوهرش فوت کردن خیلی زود،البته خواهر شوهراش خیلییییی اذیتش کردن حتی بیشتر از شما و الان نتیجه اش شده ناراحتیه اعصاب،امیدوارم شما هم زندگیتون خوب بشه و مریض نشین مثل مامانم

عزییییییییییییزم واقعا معذرت میخوام که اینطور احساساتت جریحه دار شد :(
امیدوارم مامانت هم خیلی زود به آرامش برسه و من هم همینطور.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد