دل خوش سیری چند؟؟!

حرفهایی هست برای نگفتن! شاید بهتر است بنویسمشان!

دل خوش سیری چند؟؟!

حرفهایی هست برای نگفتن! شاید بهتر است بنویسمشان!

29.

(صرفاً جهت اطلاع:ماجرای ازدواج از پست شماره 7 شروع می شود. و ماجراهای بعد از عروسی از پست شماره 26!)


جاری دومم (ما سه جاری هستیم!) در تمام طول عروسی ما برای من زحمت بسیاری کشید! نمیخواهم تهمتی بزنم ولی همیشه میدانستم که خلوص نیتی در پس کارهایش نیست. او می خواست من و خودش را همگروهی کند تا بر ضد خانواده شوهر ( که او را هم رنج داده بودند!) و این جاری بزرگه هم دست هم باشیم. و من نمیخواستم جنگ حزبی راه بیندازم.

اما انصافا برای عروسی ام زحمت کشید و خیلی وقت ها پیگیر کارم بود.

رسم دیگری که ما داریم این است که روز پاتخت مادر عروس به تلافی هدایای مادر داماد در روز جهاز بینی، به اعضای خانواده داماد هدیه می دهد. مادرم اصرار داشت که من به جاری بزرگه هدیه نمیدهم چون هیچکاری برای تو نکرده و دلیلی هم ندارد به عروسشان هدیه بدهم، ولی به جاری دوم میدهم چون خیلی زحمت کشیده. و همانجا هم اعلام می کنم که قصدم از هدیه جاری تلافی زحمتهایش برای عروسی ساناز است و لاغیر. من میدانستم که این موضوع باعث جدل میشود ولی هرکار کردم نشد! مادرم اصلا راضی نبود که به جاری بزرگه هدیه بدهد. ( اخر چندین بار این جاری بزرگ به مادرم بی احترامی مستقیم کرده بود و واقعا نمیتوانستم ازش انتظار داشته باشم برای جاری بزرگه هم هدیه بخرد!) بماند که توهین مادرشوهرم در نحوه هدیه دادن واقعا برایمان سنگین آمد هرچند که مادرم حاضر نشد از ارزش هدایایش کم کند و گفت او در شان خودش هدیه داده و من هم در شان خودم میدهم اما دیگر نمیشد ازش انتظار داشته باشم برای جاری بزرگه هم چیزی بگذارد.

البته توهین مادرشوهرم خیلی برای من سنگین بود. خیلی به مادرم اصرار کردم که از ارزش هدایا کم کند. قبول نکرد. نهایت چیزی که پذیرفت این بود که بهش گفتم پیراهنی که برای دامادمان داده اند را برای یکی از برادرشوهرهایم بگذارد و بگوید که این برای داماد ما خیلی بزرگ بود فکر کنم به تن پسرهای شما اندازه باشد!

هرچند این رانگفت ولی قبول کرد که لباس داماد ما را برای یکی از برادرشوهرهایم بگذارد و این کار را هم کرد.

خلاصه که خلعتیهایشان را دادیم و مادرم بلند اعلام کرد که خلعتی جاری وسطیه خلعتی نیست و به رسم سپاس از زحماتش خریداری شده.

اما همانطور که حدس میزدم این موضوع سرآغاز یک شرّ بزرگ بود...

نظرات 3 + ارسال نظر
sayeh سه‌شنبه 28 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 06:08 ق.ظ

کار خوبی کرد مامانتون...والا

کار معقولی بود ولی تبعاتش زیاد بود..

حاج خانم سه‌شنبه 28 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 10:12 ق.ظ http://www.manohajim.blogsky.com

از صمیم قلب منتظر خوندن ادامه ماجرا هستم ولی استرس هم گرفتم خخخخ...یعنی چه جنگی را افتادد

:(
جنگ زرگری!! :دی

حسین چهارشنبه 5 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 04:25 ب.ظ http://کوچ دولفین

سلام وبلاگ خوبی داری به من هم سربزن

گریه چرا؟؟! میام دیگه!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد