دل خوش سیری چند؟؟!

حرفهایی هست برای نگفتن! شاید بهتر است بنویسمشان!

دل خوش سیری چند؟؟!

حرفهایی هست برای نگفتن! شاید بهتر است بنویسمشان!

38.

دختر دایی رضا زایمان کرده. دلم نیمخواست برم دیدنش. چون اولا موقع زایمان من نیومد، ثانیاً خانواده ش تا حالا هزار بار به ما توهین کرده ن. رضا اصرار داشت که بریم.

قبول کردم که بدونه حرفش برام حرفه.

بعد اصرار داشت که هدیه بخریم.

قبول کردم که بدونه حرف اصلی رو اون میزنه.

اصرار داشت که هدیه ی گرون بخریم. دلم راضی نمیشد. ( چون این داییش تو عقد ما یه اسکناس 500 تومنی به هرکدوممون هدیه داد و عروسی هم هیچی!!!)

با این وجود قبول کردم که بفهمه حرفش برام مهمه.

روز بعد، حاضر نمی شد زنگ بزنم به خانواده م که با هم یه دیگ آشی رو که درست کرده بودم بخوریم! با اینکه این کار تو خانواده من مرسومه. و هرکسی چیزی درست میکنه که میشه دسته جمعی خورد، می بریم خونه ی یکی و همه رو خبر می کنیم که دور هم باشیم. و بارها اونها این کار رو در حق ما کرده ن. ولی رضا راضی نمی شد. آشم اونقدر ها زیاد نبود و رضا اینو می دونست با این وجود میگفت باید برای مامان و بابام هم بفرستی.

برای مامان و باباش هم فرستادیم.

اما بازهم رضایت رضا جلب نشد...


یکی به من بگه من باید چه کار کنم؟!

نظرات 2 + ارسال نظر
مجرد والا مقام جمعه 15 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 04:28 ب.ظ

سلام

یکی میگفت
ازدواج اگر 10 قسمت باشه
یک قسمتش عشقه 9 تاش گذشت
اگر 100 قسمت باشه یک قسمتش عشه 99 تاش گذشت

به نظرم سعی کنید این مسائل رو با صحبت کردن حل کنید
چون همین مسائل کوچیک اگر حل نشن به مرور زمان روی هم تلنبار میشنو تبدیل میشن به مشکل ....

یه مشکل ایرانی ها هم اینه که تا وقتی بهشون نگین کارشون اشتباهه فکر میکنن کارشون درسته و ما راضی هستیم

البته بازم میگم این چیزارو باید با همون حرفای صمیمی حل کرد و نه مقابله به مثل .....

الان برای ما هم رو هم تلنبار شده...

لیدا جمعه 15 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 08:31 ب.ظ

سلام عزیزم خوبی من امروز وبلگتو از اول خوندم بابا تو صبرت زیاده من که بودم قاطی کرده بودم باز خدا بهت صبر بده اما اینکه تو هیچ وقت ادبتو از بین نبر هعر کس شخصیت خودشو نشون میده افرین به پدر مادرت که همچین دختری ادب کردن و دیگه اینکه یکم بیخیال باش و بخاطر یه مشت ادمای بی ایمان خودتو اذیت نکن

لیدای عزیز ممنون از لطفت و وقتی که گذاشتی.
راستش دیگه نمیتونم تحمل کنم. و امروز در اقدامی که شاید بشه اسمشو گذاشت احمقانه، این موضوع رو به رضا گفتم...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد