دل خوش سیری چند؟؟!

حرفهایی هست برای نگفتن! شاید بهتر است بنویسمشان!

دل خوش سیری چند؟؟!

حرفهایی هست برای نگفتن! شاید بهتر است بنویسمشان!

39.

با رضا صحبت کردم. بارها و بارها بهش گفته م که از زندگیمون راضی نیستم. بارها و بارها ازش توجه و محبت خواستم. بارها بهش گفته م که من نسبت به خانواده ت حساس شده م. به حساسیت من احترام بذار و منو بیشتر از این حساس نکن. بارها بهش گفته م که من دلم همزبون میخواد.. رضا خیلی آدم ساکتیه! باورتون بشه یا نشه، اگر هفت ساعت هم تو یه مهمونی دوستانه بشینیم از دیوار صدا درمیاد ولی از ایشون نه!! بارها این اتفاق افتاده! فکر نکنید اغراق می کنم.

بارها بهش گفته م که همونطور که تو دوست داری من با خانواده ت بگم و بخندم و خوش باشم منم همینطور دوست دارم. با اینکه خانواده ی تو تا می تونستن منو اذیت کرده ن و خانواده من نه!

بارها بهش گفته م که من نمیتونم سکوتت رو تحمل کنم. بارها بهش گفته م که من نمیتونم این بی جواب موندن سوالاتمو تحمل کنم. بارها بهش گفتم عاشق اینم که برام گل بخری. بارها بهش گفته م که وقتی میری سفر خونه رو خالی نذار. بارها بهش گفته م که این مدام تلویزیون تماشا کردنت منو ناراحت می کنه. بارها بهش گفته م که دلم میخواد خاطره با هم داشته باشیم.. در حالی که ما هیچ خاطره ی خاصی با هم نداریم دلیلش هم همین بی مزه بودن رضاست..بارها بهش گفته م که دلم میخواد از سر کار که میای بشینی پیشم و بپرسی چه خبر! بارها بهش گفته م که دلم میخواد بیای برام بگی سر کار چه خبر بود. بارها بهش گفته م که این که تو بشینی پای تی وی و من بشینم پای لپ تاپ یعنی مرگ عشق بین ما...

همه ی اینها رو بارها و بارها بهش گفته م. اما رضا براش مهم نیست. اصلا معلوم نیست که میشنوه یا نه!

امشب یه کار احمقانه کردم. شایدم احمقانه نبود. امشب بهش گفتم که دیگه نمیتونم این زندگی رو تحمل کنم. بهش گفتم که ما کیس مناسبی برای هم نبودیم. بهش گفتم که ما دو شخصیت متفاوت بودیم با انتظارات متفاوتی که هیچکدوممون نتونستیم اون یکی رو راضی نگه داریم.

بهش گفتم تو خوبی رضا، خیلی خوبی ولی اونی نیستی که من میخوام...و های های گریه کردم.

و این انگار تیر خلاص بود.. 

ادامه دادم که تو خوبی های زیادی داری که من خیلی وقتها شرمنده ش میشم. خوبی هایی که هیچ مردی نداره ولی اون خوبی ای که اکثر مردها دارن رو تو نداری .

رضا شروع کرد به گریه کردن! مردِ من جلوی چشم من گریه کرد ولی من از گریه کردنش اونقدرها هم دلگیر نشدم. احساس می کردم باید این حرفها رو میزدم.. گفت اولین باره که به جدایی ازت فکر می کنم و دوباره گریه کرد.

گفتم: من نگفتم که جدا بشیم!

گفت: ولی من میخوام جدا بشیم!

و بعد رفت حموم و حدود یک ساعت تو حموم گریه کرد...

حسی که دارم قابل گفتن نیست. بیدارموندم تا بیاد. وقتی اومد بغلش کردم و گفتم من حرف از جدایی نزدم.

گفت حرفهای این یکسالت رو بذار کنار هم می بینی که دلت میخواست از من جدا بشی.

گفتم چرا حرفهای منو بذاریم کنار هم؟ کارهای تو رو بذاریم کنار هم.

گفت باشه! کارهای منو بذار کنار هم!

هرچی گفتم با هم صحبت کنیم.. نخواست..

و من هرکار کردم خوابم نبرد و الان اینجام.

به ساعت نوشتن این پست توجه کنید!

احساس مرگ دارم! احساس می کنم این حرفها گفتنش حماقت بود. احساس می کنم نباید باهاش اینطوری می کردم.

بعد فکر کردم شاید هیچوقت فراموش نکنه که بهش گفتم تو اونی نیستی که من میخوام.

بعد یادم اومد که چه همه حرفهایی که رضا به من زده و من هرگز فراموش نکردم.

بعد، فکر کردم به اینکه اگر از هم جدا بشیم من با یک بچه یک ساله چه زندگی ای خواهم داشت.. و به این فکر کردم که چه کسی حاضره با یکی مثل من ازدواج کنه که بچه داره! و بعد فکرکردم که اصلا چه کسی می تونه پدر خوبی برای بچه من باشه!!

به پا در میونی اقوام، و نحوه پیچیدن خبر بین دوستانم فکر کردم. به شکست اسف باری که متحمل میشدم فکر کردم. به اینکه آیا جدایی زندگی منو راحت تر می کنه؟ آیا بدون همسر میتونم دووم بیارم؟ و بعد نگران بچه م شدم...بعد فکر کردم که آیا این زندگی درست شدنیه؟!

و بعد از خودم بدم اومد که چه راحت به تمام تبعات طلاقی فکر می کردم که هنوز حتی صحبتش جدی نشده بود!

و حالا دارم به مشاور فکر می کنم.. من حتما باید یک مشاور رو ببینم..

عجب روز افتضاحی بود امروز...

نظرات 16 + ارسال نظر
مینا شنبه 16 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 10:43 ق.ظ http://taraze-roozaane.blogsky.com/

سلاام ساناز جوون...
فدای دل درد مندت عزیزم...همه ی درد نامه ی شما رو خوندم...امیدوارم خدا بهتون صبر بده مهربون...
درسته همراه و هم دل نبودن همسر خیلی برای یک زن سخت و سنگینه ...یک دختر با هزاران آرزو دست ب دست مرد زندگیش می ده!...
منم دارم متاهل میشم برام دعا کن ک زندگی خوب و ب سامانی داشته باشم و روزی مجبور نشم مثل شما دردنامه بنویسم!... البته من نمی تونم مثل شما صبور و شکیبا باشم عزیز بهتر از جانم!...
آرزومند روزهای بهتر برای شما، همسر و دلبند کوچولوت مهربون آجی...فدات

سلام عزیزم. ممنون از لطفت. و ممنون از وقتی که گذاشتی.
من برات دعا می کنم که زندگیت بر وفق مراد باشه و اشتباهات منو نکنی.
چیزی که باعث شد زندگی ما اینطوری بشه، سوء مدیریت رضا بین روابط خودمون و روابطش با خانواده ش بود..
امیدوارم انتخابت درست بوده باشه.

sana شنبه 16 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 05:31 ب.ظ http://www.heart1.blogfa.com

در آغوش خودم هستم
من خودم را در آغوش گرفته ام ! نه چندان با لطافت و نه چندان با محبت
اما وفادارِ وفادار...

هه هه!

مجرد والا مقام شنبه 16 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 07:43 ب.ظ

سلام

میدونید چیه
همین حرف نزدنهاتون کار رو به اینجا رسونده
تو کامنت قبلیم گفتم با هم حرف بزنید تا خدایی نکرده به اینجا نرسید
که انگار یکم دیر شده
البته هیچ وقت برای شروعی تازه دیر نیست
مطمئن باشین اگر آقا رضا زندگیش رو دوست داشته باشه
فقط یه دلیل میخواد برای از نو ساختنش
برای یه شروع تازه
در مورد مردها باید بگم
یه جمله یه خوندم :
مردا نمیبخشن اما فراموش میکنن
زنها میبخشن اما فراموش نمیکنن

انشاالله با گذر زمان آقا رضا این حرفتون رو فراموش میکنه
به نظرم نباید حرف از جدایی میزدید
باید مشکل رو مطرح میکردید
جدایی یه راه حله اونم تو شرایط بحرانی که دیگه راه حلی وجود نداره!
هنوزم دیر نشده
با هم برید پیش یه مشاور خوب
اگر میتونید بیاید تهران حتما اینکارو بکنید
این شماره یه روانشناس خوبه که تو تلویزیون هم صحبت میکنه
دکتر ابراهیم میثاق :02144076204

به نظرم یه مهمونی کوچیک دو نفره بگیرید
و سعی کنید این روز رو از دفتر خاطرات زندگیتون پاک کنید
بهش بگید که منظروتون این بوده که توجهشو میخواستین....

امیدوارم همه چیز حل بشه

شماره دکتر میثاق رو مدتهاست دنبالشم. ممنون بابتش.
اتفاقا ما سر اختلافاتمون خیلی با هم صحبت می کنیم.. میدونم که فراموش می کنه انشالله که اوضاع درست میشه. الانم اوضاعمون بد نیست. بهتر از اون چیزیه که فکرشو می کردم.
ممنون از لطفتون

مجرد والا مقام دوشنبه 18 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 11:57 ب.ظ

کاش یه خبر میدادین
بدجوری رفتیم تو فکر
انشاالله که مشکی پیش نیومده باشه
خدا بزرگه
پناه بر خودش

سلام. مرسی. فعلا اوضاع خوبه. خیلی هم خوبه!
نگران نباشین میام می نویسم.
ممنون از لطفتون

مجرد والا مقام سه‌شنبه 19 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 06:38 ب.ظ

خدارو شکر
خیلی خوشحال شدم
خواهش میکنم

متشکرم :)

شیما جمعه 27 دی‌ماه سال 1392 ساعت 11:35 ق.ظ http://dokhtaremehrabo0n.blogfa.com

سلام ساناز عزیزم.
دیشب داشتم تو گوگل در مورد انگشتر نامزدی سرچ میکردم که به وبلاگ تو رسیدم و تقریبا 7-8 صفحه از دلتنگی هات رو خوندم .حست رو کاملا درک کردم یعنی همش حرص میخوردم از اینکه باهات اینجوری رفتار کردن .
آخه من هم با عشقم قراره که نامزد کنیم و یه جورایی سر خرید انگشتر باهم مشکل داشتیم اصرار بیش از حد اون برای اینکه انگشتر سبکی بخره و من نتونستم هیچ حرفی بزنم و انگشتری که برام خرید نهایت سبکی بود.
به هرحال نمیگم کاملا ولی تا حدی درکت کردم .چون اول راهم و تو هنوز از من جلوتری.
دعا کن مشکلات به این بزرگی نداشته باشم هر چند...
امیدوارم اوضاع زندگیت روز به روز بهتر بشه.

میام وبت جواب میدم :)

فرزانه پنج‌شنبه 24 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 04:04 ق.ظ http://jinoos-ap.persianblog.ir/

یه وقتایی بد نیست ازینکه شوهرت بترسه از دستت بده منتها قدم بعدی خیلی بهش نزدیک نشو .نمیدونم سرد بودنت براش مهمه یا نه ولی کمی سرد باش بذار متوجه رفتارش باشه مشکل مردای ایرانی از جمله شوهر خودم اینه که میگن تو همیشه هستی دیگه حالا هرجورم باهات رفتار کنم

آره مشکل همینه! راستش سرد بودنم براش مهم هست اما نه اونقدر ها! یعنی فکر نمیکنه حرف نزدنم به معنای سرد بودنمه! فکرمیکنه طبیعیه! کلا زیاد دلش نمیخواد دلمو به دست بیاره الان! :(
هرچند چند روزی هست که بهم توجه می کنه که یه کم از افسردگی در بیام.

نسترن دوشنبه 12 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 04:28 ب.ظ

ساناز عزیزم سلام
نوشته هات رو که خوندم خیلی باهات احساس نزدیکی کردم
البته شرایط من کمی متفاوته ولی خب تقریبا همین مشکلات رو با خانواده همسر دارم و البته خانواده خودم که از اونا هم بدترن و اگه مشکلی پیش اومده بیشتر مقصر خانواده من بودن
حالا نمیخام سرت رو درد بیارم.
توی مرحله ای هستم که احتیاج به دعا دارم...لطفا برام دعا کن که تصمیک درست بگیرم...
برات ارزوی ارامش و خوشبختی بینهایت دارم

برات ارزوی خوشبختی و آرامش دارم انشالله هزاربرابر ارزوی تو برای من روزی خودت باشه عزیزم.

نرگس پنج‌شنبه 15 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 05:31 ب.ظ

تو رو خداااااا بیا بقیه اشو بنویس

بقیه نداره که! به احساس پست آخر رسیده م...

خان داداش یکشنبه 31 فروردین‌ماه سال 1393 ساعت 09:29 ب.ظ

ما باید یاد بگیریم که فقط به خواسته های خودمون فکر نکنیم به خواسته دیگران هم توجه کنیم و همیشه فرار کنیم از موقعیتی که تو اون دل کسی بشکنه

آره حق باشماست. ولی وقتی در موقعیت من قرار بگیری کم کم یاد میگیری که یه ذره هم که شده به خواسته های خودت هم توجه کنی، و همیشه فرار کنی از موقعیتی که تو اون دلت راحت بشکنه :)

نگین پنج‌شنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 10:07 ق.ظ

چرا دیگه نمی نویسی چی کار کردی . مردیم از دلشوره . عزیزم امیدوارم شوهرت قدرتو بدونه و اینقدر خودشو با نیاز های تو بیگانه ندونه و از بیراهه ای که تو زندگی گرفتارش شده به راه برگرده.

عزیز دلم :) ممنونم از این همه محبت و لطفت. و ممنونم از دعای خیرت برای زندگیم.
هیچ اتفاق خاصی درجریان نیست. من روی حسِ پست اخرم مونده م! هیچ اتفاق خاصی نیفتاده! هیچیِ هیچی! :(
اگر بچه نداشتم شاید تا الان هزاربار جدا شده بودیم :(

گل آفتابگردون پنج‌شنبه 29 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 03:41 ب.ظ

ساناز عزیزم سلام
بعد از یک دعوای حسابی که دیشب با شوهرم داشتم امروز بطور اتفاقی به بلاگت برخوردم.
عزیزم بدون اینکه شرایطمون خیلی مثل هم باشه اما درد مشترکی داریم....
دیشب وقتی جیغ میکشیدم به همسرم گفتم مگه من از تو چی میخوام....فقط یکم توجه یکم محبت.....
اینا هزینه ای داره؟
برای من هزینه عاطفی کن چرا اینقدر به زندگی مشترکمون بی توجهی.....اما چی فکر میکنی .....با حرف زدن خیلی چیزا عوض نمیشه و آدمها تغییر نمیکنن... حرفی که تو به همسرت زدی را من هم بهش گفتم. اما گریه که نکرد هیچ حتی گفت باشه
البته من یکسال پیش بهش گفتم....الان هم رو زی یکبار را دعوا میکنیم تا ببینیم چه خواهد شد
ضمنا همسر من خودش روانشناسه و مردم رو راهنمایی میکنه
از خدا برای خودم و خودت و کسانی که مثل ما هستن صبر و درایت آرزو میکنم

سلام عزیزم. ممنون که وقت گذاشتی و خوندیم. چقدر ناراحت شدم که گفتی همسرت روانشناسه اما برای زندگی مشترکتون هزینه ی عاطفی نمی کنه. باز همسر من کلا از این چیزا فراریه و فکرنمیکنم حتی دو تا کتاب روانشناسی خونده باشه! :|
امیدوارم که هرچه زودتر مشکلمون حل بشه.. ممنونم از دعای خوبت.

مریم شنبه 12 مهر‌ماه سال 1393 ساعت 06:11 ب.ظ

سلام ساناز جان
خیلی نثر روانی داری و آدم رو با نوشته هات همراه میکنی
امیدوارم متنای بعدی خبرای خوب و خوش توش باشه
دعا میکنم همه زندگیت پر از شادی باشه

سلام عزیزم. ممنونم از لطفی که داری. انشالله یه زندگی پر از شادی روزیت باشه.

مهناز چهارشنبه 5 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 11:09 ق.ظ

سلام دلنوشته هایت راخوندم عزیزم زندگی یعنی دشواری همراه با لذتی که خودمان باید درستش کنیم شما تا وقتی که نتونی حسن نیت خودت رو به جاری و خانواده شوهرت برسونی یعنی در واقع نتونی با اونا خوب باشی در واقع شوهرتو رنجوندی هرکس شخصیت خودشو نشون میده مرد هرکه باشه زن باید مدیر باشه و شوهرش و خانواده شو مدیریت کنه شما اگه شوهرتو دوست داری باید اول خونوادشو قبول کنی گل با ریشه اش زنده است و شوهر شما یک مرد ایده آل است فقط شما مدیر خوبی نیستی خیلی تو بح جزئیاتی به همه چی بچه گانه نگاه میکنی مثلا کادو دادن و ندادن ار ارزش کسی کم و زیاد نکرده که شما یه صفحه رو به این مطلب اختصاص دادی با همه دوست باش بذار اگه اونا نخواستن بد باشن نه شما بهترین هدیه به یک مرد کلمه متشکرم است نه اینکه دوستت ندارم تو مدیر خوبی باشی یواش یواش اونو اجتماعی تر و وابسته خودت میکنی باور کن دیگه ازت دور نمیشه دوستت دارم کاش نزدیکم بودی باهات درد دل میکردم منم همه این مراحل و گذراندم اما الان کلید مشکلم رو پیدا کردم انشالله شما هم مسیر زندگیتو پیدا کنی.

سلام. ممنون از نظری که نوشتی. تعریف شما و من از زندگی و از مرد ایده ال فرق میکنه. فقط همینو میتونم بگم.
بله کادو دادن یا ندادن از ارزش کسی کم نمیکنه، مگر اینکه شما عمدا بخوای جهت تحقیر کسی از این روش استفاده کنی.
اینطوری بخوای نگاه کنی هیچ چیز از ارزش هیچکس کم نمیکنه. مثلا اگر مردی حاضر نشه با همسرش مهربونی کنه از ارزش زن کم کرده؟؟ نه! اگر مردی برای همسرش لباس نخره و اون مدام البسه ی کهنه بپوشه از ارزش زن کم کرده؟ نه!
اینها درسته اما اگر کسی عمدا اینطور با شما رفتار کنه نه اینکه از ارزش شما کم کرده باشه، بلکه به این معنیه که احترام شما رو نگه نداشته. ارزش شما هرگز وابسته به هیچکس و هیچ چیز نیست مگر خودتون.
منم نخواستم با گفتن دوستت ندارم به رضا هدیه داده باشم که شما دنبال بهترین هدیه براش میگردید که بگم متشکرم!!
از چی باید تشکر کنم؟ از اینکه زنش رو از خونه بیرون میندازن و اون سکوت می کنه؟؟!

شهرزاد دوشنبه 17 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 01:06 ق.ظ http://sodayeyeksaye.blogfa.cim

بنویس.....

فعلا که نوشتنم نمیاد :(
ممنون از دعوتت :) منو به فکر فرو برد :*

شهرزاد شنبه 29 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 02:30 ب.ظ http://sodayeyeksaye.blogfa.com/

خیلی از حضورت خوشحال شدم.... من نوشتم.... تو هم بنویس....

قربونت :)
فعلا که بلاگفاتون هم قطعه برای کامنت گذاری..
ممنونم ان شالله منم می نویسم :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد