دل خوش سیری چند؟؟!

حرفهایی هست برای نگفتن! شاید بهتر است بنویسمشان!

دل خوش سیری چند؟؟!

حرفهایی هست برای نگفتن! شاید بهتر است بنویسمشان!

36.

(صرفاً جهت اطلاع:ماجرای ازدواج از پست شماره 7 شروع می شود. و ماجراهای بعد از عروسی از پست شماره 26!)


روزها گذشت و رضا با من به خوبی همدردی کرد. تصمیم گرفته بودم هرطور شده یک روزی به مادرشوهرم بگویم که اینطور مهمانی دادنهایشان را به رخ من کشیده اند.

یک روز صبح خانه مادرشوهرم بودم که گفت ظهر پیش ما بمان. قبول نکردم و گفتم کار دارم. گفت تو که تنهایی ما هم تنهاییم. پیش ما بمان. باز هم قضیه را پیچاندم اما از بس اصرار کرد که گفتم والا ما چند باری خانه ی این و آن دعوت بودیم و بعد هم ازشان شنیدیم که خانه ما همه ش خورده ای و تلافی نکرده ای!

مادرشوهر به شدت ناراحت شد و گفت کی همچین حرفی زده؟؟! غلط کرده و از این حرفها!

فکر نمی کردم تا این حد این کار را تقبیح و با من همدردی کند! بعد از این جملات آرام گرفت و شروع کرد به نصیحتهای همیشگی اش! که: خیلی ها ممکن است خیلی حرفها بزنند ولی تو نباید توجهی بکنی، تو باید صبور باشی، بگذار بگویند، تو همچنان با آنها رفت و آمد کن، مبادا بین شوهرت و خواهر و برادرش بد بشود! من چه همه حرفها که از خواهرشوهرهایم شنیدم ولی هرگز به همسرم نگفتم که مبادا بین برادر و خواهر به هم بخورد!

فهمیدم که نگران روابط بین بچه هایش است! :(

گفتم که من چنین شخصیتی ندارم، رضا به خانه هرکسی که میخواهد می تواند برود، به روابط آنها هم کاری ندارم، من خودم برای خودم ارزش قائلم و به خانه چنین افرادی رفت و آمد نخواهم کرد!مانع رضا نمیشوم ولی شخصیت خودم را هم خرد نمی کنم.

خلاصه! صحبتها و نصیحتها ادامه پیدا کرد تا اینکه رسید به جایی که گفت تو هم حرفهایی می زنی که به بقیه برمیخورد ولی من همه را تا به حال زیر پا گذاشته ام! مثلا آن روزی که مرا از خانه بیرون کردی و گفتی " از خانه من برو بیرون!!" ( به میزان تحریف جمله توجه کنید!)

گفتم: من هرگز چنین حرفی نزده ام و فقط از ورود بی مهابای بچه ها به خانه با توجه به حال بدی که داشتم، شاکی شدم!

ولی خب! او اصلا گوش نمی کرد که من چه می گویم و حرفش را ادامه داد: یا آن روزی که جلوی همه فامیل به رها (خواهر رضا) ناسزا گفتی!!

گفتم: من کی به رها ناسزا گفتم؟!

گفت: همان روزی که گفتی رهای نفهم بیشعور فلان کار را کرده!!

کاملا شوکه شدم!هرکسی که مرا می شناسد می داند که تا به حال در تمام طول عمرم چنین الفاظی از دهانم خارج نشده! کلا اهل ناسزا گفتن نیستم، برای همین حرفش خیلی برایم سنگین بود، گفتم: محاله من چنین حرفی زده باشم! من اصلا بلد نیستم به کسی چنین حرفی بزنم، چه برسد به این که جلوی همه به رها ناسزا بگویم! این تهمت است!

خنده موذیانه ای کرد و گفت: حالا دفعه ی دیگر که از این حرفهای زشت زدی، نشانت می دهم که چه حرفهایی بلدی بگویی!!

لبخندش بیشتر اعصابم را به هم می ریخت. احساس می کردم در حمایت از خودم کاملا ناتوان شده ام و هیچ کاری از دستم برنمی آید. گفتم مادرجان این تهمت است و روز قیامتی هم در راه است و من هرگز تهمت شما را نخواهم بخشید! گفت: نبخش! اصلا مهم نیست...

به همین راحتی!

من برای اثبات حرفم خدا را شاهد گرفته بودم ولی او به همین راحتی، این شهادت را نادیده می گرفت. هرکسی به جای او بود وقتی صحبت از نبخشیدن و تهمت زدن بشود، از موضعش کوتاه می آمد و یا حداقل بحث را عوض می کرد و دیگر پی اش را نمی گرفت ولی او کوتاه نمی آمد و بر تهمتش اصرار داشت! من مدام انکار می کردم و او با لبخندی که روحم را خراش می داد مدام بر حرفش پافشاری می کرد..

دیدم حرف تو کتش نمی رود، بلند شدم و به خانه ام رفتم. اما لحظه به لحظه یاداوری حرفهایش عذابم می داد.. اشکهایم بی اختیار روی صورتم می ریخت و های های گریه می کردم. با خودم می گفتم کاش لااقل همه این حرفها را زده بودم، کاش حرفهایش تهمت نبود، کاش به همه شان ناسزا گفته بودم و هرگز ملاحظه شان را نمی کردم تا به همین راحتی ادبم را زیر سوال نبرد..

به همین راحتی همه ملاحظات مرا نادیده گرفته بود..و مرا یکی مثل خودشان یا بدتر از خودشان نشان داد..

نمی توانستم تحمل کنم، گریه امانم نمی داد.. دیگر طاقت نیاوردم و با رضا تماس گرفتم. رضا با شنیدن صدای گریه من شوکه شده بود، پرسید آخر چرا گریه می کنی؟ گفتم: از دست مادرت...و گوشی را قطع کردم..

همچنان اشکهایم می ریخت. تماس با رضا مرا آرام نکرد، دیدم اینطوری دارم خودم را عذاب میدهم و تحملش برایم غیر ممکن است. دوباره تلفن را برداشتم و به مادرشوهرم زنگ زدم.. تا گوشی را برداشت همانطور که گریه می کردم گفتم: دیگر تحمل ندارم، دیگر نمیتوانم این همه آزار شما را تحمل کنم، از همه تان دارم حرف می شنوم و صبوری می کنم. دیگر نمی توانم، به راحتی به من تهمت می زنید، هرچه می گویم من این حرفهای زشت را نزده ام، قبول نمی کنید و با لبخندتان عذابم می دهید، خدا را شاهد می گیرم، اما توجهی نمی کنید، این قدر راحت صبوری های من را منکر می شوید، به فرض محال که این حرفها را هم زده باشم، آیا این درست است که وقتی اصرار دارم که چنین حرفی نزده ام بر حرفتان پافشاری می کنید و لبخند تحویلم می دهید؟؟! هرچه صبوری می کنم انگار بدتر می شوید.. از همه تان دلگیرم و دیگر نمی توانم تحمل کنم!



+شرمنده که این پست اینقدر طولانی شد! نمی خواستم این ماجرا چند قسمتی شود.