دل خوش سیری چند؟؟!

حرفهایی هست برای نگفتن! شاید بهتر است بنویسمشان!

دل خوش سیری چند؟؟!

حرفهایی هست برای نگفتن! شاید بهتر است بنویسمشان!

32.

(صرفاً جهت اطلاع:ماجرای ازدواج از پست شماره 7 شروع می شود. و ماجراهای بعد از عروسی از پست شماره 26!)


خلاصه!

هرچه گفتند، گفتند و داشتند می رفتند که خواهرشوهر به من گفت: حالا ما اینها را گفتیم ولی تو به مادرت نگویی!!

من گفتم: مگر نیامده بودید گله و شکایت کنید؟؟ خب باید بهشان بگویم که ازشان شاکی بودید دیگر!

گفت نه! ما فقط محض درد دل امدیم! تو چیزی نگو!

گفتم نه! هرچیزی که گفتید به من ربطی نداشت، به مادرم و خاله هایم و بقیه مربوط بود! من هم به انها می گویم که خودشان از شما عذر خواهی کنند!

دوباره گفت: پس فقط بگو که ما ناراحت شدیم که به جاری چیزی ندادند!

گفتم باشه!!!!


خلاصه که آن شب هم اینطوری گذشت.. و برنامه شب ما خراب شد، چون من به شدت عصبانی بودم، هر بار یادم می افتاد که به من گفت عروسهایمان درس نخواندند ولی عوضش در بیست سالگی برای خاندان نوه اوردند اعصابم به هم می ریخت..

روز بعد رضا خیلی راحت رفت خانه شان و آمد..

پدرشوهرم به سفر رفت...

هدایای نقدی عروسی ما را به ما ندادند! قریب به دو میلیون (طبق جمع بندی من از روی فیلم عروسیمان!) جمع شده بود که هرگز به دست ما نرسید!!

هیچوقت یادم نمی رود که مادرشوهرم روزی به خانه ما آمد و پاکتهایی که تویشان پول بود را خالی کرده بود و آورده بود برایم که :"دیدم پاکت هایش قشنگ است گفتم شاید بخواهی نگهشان داری!!" این صحنه را هرگز فراموش نمی کنم.. پولهای داخلش را برداشته بود، پاکتها را برای من آورده بود که شاید بخواهی نگهشان داری!!

من نمی توانستم تحمل کنم!

هر بار هم که به رضا گفتم که هدایای عروسیمان چه شد.. هیچ نگفت!

مادرشوهرم می گفت پدر رضا گفته که من از سفر برگردم بعد با رضا حساب کتابمان را می کنیم! به همین بهانه پولهایمان را نگه داشتند! و هرگز هم حساب و کتابی در کار نبود...

من اصلا نمی توانستم تحمل کنم! پدر رضا تا دوماه بعد بر نمیگشت!

هرچه به رضا می گفتم لااقل برو ببین چقدر پول جمع شده! گوشش بدهکار نبود می گفت نمیتوانم!

اوضاع برای من فاجعه امیز بود.. الان که یاداوری می کنم باز هم داغ می کنم..

رضا نه تنها از رفتار شب پاتختشان گله نکرد بلکه پولهایمان را هم بی خیال شد!!

روز بعد ترش رضا باز هم رفت و آمد..

و من ناراحت بودم...

روزها می گذشت و رضا هیچ کاری نمی کرد و من همچنان ناراحت بودم..

هرچه می گذشت تنهایی را بیشتر حس می کردم، هر روز به مادرم زنگ میزدم و یک ساعت حرف میزدم و گریه می کردم..

مادرم خیلی شاکی بود.. مخصوصا از تهمتی که بهش زده بودند.. گفت من خودم با دخترعمه رضا تماس می گیرم که بپرسم کِی از پدرشوهر تو بد گفته ام!

همین کار را هم کرد! با دختر عمه رضا تماس گرفت و گفت کِی چنین حرفی زده ام؟! و کِی گفتم که اینها برای دختر من هیچ خرجی نکرده اند؟؟!

دختر عمه هم بنده ی خدا هاج و واج مانده بود و گریه کرده بود و گفته بود به خدا من چنین چیزی نگفته ام! من اصلا از کجا فامیل همسر دختر دیگر شما را بدانم که بگویم اقای فلانی اینقدر خرج کرده!! به خدا میخواهند زندگی این دو جوان را خراب کنند، میخواهند بین اقوام را به هم بزنند، کی گفته من اینها را گفته ام؟؟!

مادرم نگفته بود که مادرشوهر جان به نقل از او اینها را گفته.. گفته بود من فقط شنیده ام که شما این را گفته اید!!

خیالم راحت شد که همه این حرفها دروغ بوده. می دانستم که مادرم کسی نیست که جلوی دوست و غریبه ابروی کسی را ببرد و حتی گله ای بکند...اما به روی مادر رضا نیاوردیم. نگفتم که دختر عمه کلا همه چیز را منکر شده و چرا تهمت می زنید.. هیچ نگفتم به رضا هم نگفتم که همه حرفهای مادرت دروغ بوده.

اما دیدیم مادرش بی خیال نمی شود!! مدام می گفت! مدام تاکید می کرد که این همه برای شما خرج کرده ایم بعد مادرت اینها را به دخترعمه گفته!!

اما باز هم به رویش نیاوردم! اما برای رضا همه چیز را گفتم و گفتم که رفتار مادرت شرم آور است.

حرف خواهر شوهر هم دروغ از اب در امد!

من به خاله هایم گفتم که چرا بهش توهین کردید!

خاله ام به شدت شاکی شد و رفت رو در روی خواهرشوهرم و بهش گفت من کی به تو توهین کردم!

خواهرشوهرم فقط سکوت کرد!!

نمیدانم چه لذتی داشت از بین بردن اولین شب زندگی یک زوج آن هم نه با حقایق و گلایه های درست! با یک مشت دروغ!

کاش فقط یک شب زندگی ام خراب میشد..تا ماه ها من درگیر بودم..

از دیدن بیخیالی رضا دق می کردم.. روزها و شبها کارم گریه بود... هرکار می کردم دلم با رضا صاف نمیشد.. تا حرف مادرش به میان می امد گریه می کردم و می گفتم من دلم میخواست بروی بهشان بگویی که چقدر دل مرا شکسته اند..من دلم میخواست بروی و آن حساب کتاب مسخره را انجام بدهی و هدایامان را بگیری!!

رضا فقط می گفت من بهشان گفتم که تو ناراحت شده ای! اما پول را نمیتوانم بگویم. چون احتمالا در ازای خرج شام عروسی آن را برداشته اند..

آخر سر دیدم اگر حرفم را نزنم دق میکنم! رضا هم که چیزی نمی گفت!

یک روز به خواهر شوهر گفتم که از رفتار شب پاتختشان خیلی ناراحتم! گفتم که آن شب که شب اول زندگی من بود چطور توانستید اینطور به همش بریزید.. آن هم با حرفهایی که هیچکدام به من مربوط نمیشد..

گفت ما انقدر از دیدن هدیه ندادن مادرت به جاری بزرگه شاکی شدیم که گفتیم همان شب بیاییم حرفمان را بزنیم!!

و بعد ابراز کرد که از این ماجرا متاسف است!

همین!

اما روزها و شبهای من دیگر هرگز روزها و شب های یک نو عروس نشد.. تا مدتها با رضا هیچ رابطه ای نداشتم.. همه دیالوگهایمان به گریه من ختم میشد..

رضا سعی می کرد گل بخرد و شیرینی بیاورد که از دلم بیرون برود.. اما من چیز دیگری می خواستم...


نظرات 5 + ارسال نظر
مهدی پنج‌شنبه 6 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 06:58 ب.ظ http://stipfi.blogfa.com/

سلام اخر چون احساس میکنم زیاد خوشتون نیومد از حضورم ولی تا اخر این مطلب را بخونید کاملان علمیه رشته ی من روانشناسی فیزیولوژیکه( روانشناسی در مورد ذهن و مغز)اما چند واحدی در مورد روانشناسی اجتمایی پاس کردم تمام چیز هایی گفتم صرفان جنبه ی یاد اوری داره نه خدایی کرده دخالت
خانوم(شما مهندس مملکتی با ارزشی قدر خودتو بدون):من متن 1تا 7 را خوندم فهمیدم که شما انتظار های خودتونو برای شوهرتون میگید اما اون تقریبان اعتنایی نمیکنه .شما تا کی می خواهید یک رابطه یک طرفه داشته باشید که زجرش برا شما و احساس غرورش برا شوهرتون باشه (با چند دلیل اما ناخواسته چون شمارا دوست داره)به نظرت شما نیازی نیست رفتارتونو نسبت به شوهرتون تغیر بدهید تا تغیر رفتارشو ببینید .فقط برا یک هفته . شما به جای همانند سازی منفی که به این مشکل دامن میزنه باید عمل متظاد انجام بدید .... میبینید که اگه درست رفتار کنید جواب میده.خانوم مردها دوست دارند بر تمام جهان تسلط داشته باشند(ازجمله زن به خصوص همسرشون) چون فطرتشونه .حالا بعضی از از راه نادرست با غرور کاذب با کم محلی این کار را میکنند و باید طرف مقابل تغیرش بده و بعظی مردها با شناختن درونشون این کار را میکنند که به قول پرفسور یونگ این نوع مرد ها با همتشون کوه را متلاشسی میکنند با عزت نفسشون جهان را به سخن وا میدارند با ذهنشون عالم را اسیر خود میکنند: خانوم مشکل شوهرت اینه که نمیتونه مرزیبندی کنه بین دور اطرافش مثلان خانواده خودش با شما بهتره که یه خط قرمزی سریع تهیه بشه که اگه خانوادش از اون خط قرمز عبور کرد شوهرتون با تمام وجود در رفتار و در عمل حمایته کنه شمارو و اگه شما تجاوز کردید نباید با تمام وجود شمارا سرزنش کنه فقط شمارا راهنمایی کنه و در مرحله ی بعد حق سرزنش کردنو را بهش بدهید .خانوم با شوهرتون در یک شب تمام انتظارایی که به صمیمی شدن رابطه تون کمک میکنه را روی یه کاغذ بنویسی و هردو عزیز قبول داشته باشید که باید این قانون را عمل کنید این قانون همون خط قرمزیه که گفتم و چون زیر کاغذ هم امضا کردید(برای ارامشتون باید بکنه) من خدایی نکرده نمیگم که قطع رابطه کنه فقط منظورم اینه که برای ارامش شما این کار را بکنه که جنبه قضایی هم پیدا میکنه و بینهایت فشار میاره کسی را که از این خط قرمز عبور کرد این یک مسعله بعدی اینکه رابطه ی شما با خانوادهی شوهرتونه .شما باید به صورت عملی و رفتاری با اونها مقابله کنید مثلان خواهر شوهرتون (یا دیگر اعظای خانوادهی شوهرتون)به شما با یه لحن بد و نیمه بد میگه شما مثلان مقصرید .جواب شما نه دلیل خواستن از اونه نه سکوته نه جواب دادن با لحن تنده چون تمام اینها عامل تقویت کننده را دارند بهترین جواب شما اینه که توهینه موعدبانه کنید مثلان بگید شما در این حد نیستید که چنین نتیجه گیری را در مورد منبگیرید یا اصلان صلاحیت این کارو در شما نمیبینم در مورد من قضاوت کنید امااگه با لحن ملایم گفت شما با لحن نیمه تند بنا بر استدلال خودتون توضیح دهید و منتظر جواب دیگه نباشد و محل را ترک کنید یا دیگه چیزی را نشنوید درمورد رفتار عملی هم شما بهتر از من میدونید. پرفسو کارل هورنای میگه هرکسی که بهش تجاوز شد اما اون فرد تجاوز شده در حد توانش عکسلعملی نشون نده و سکوت کنه به جرعت بیمار روانیه
شما خلق شدید اول برای خودتون نه برای کسی دیگر پس شما مهمترینید بزرگترینید در نگاه خدا چون انسانید و باید برای خودتون هم مهم باشید خدا انسانی را خلق نکرد که برای دیگری ازبین برود خدا انسان را خلق کرد تا برای خودش یعنی خدا ازبین برود انسانی که خودش را ذلیل حقیر خدا کند خدا اون فرد را عزیز بزرگ با عزت در دو عالم میکنه که اما محمد باقر با این همه بزرگی فرمود:اللهی فعبدک به فناعک و ساعلوک بفناعک و جاهلوک بفناعک و ذلیلک بفناعک
خانومی سرتو ن را درد اوردم شرمنده سپاسگذارم

سلام نمیدونم چرا فکر کردید که از اومدنتون ناراحت شدم یا از خوندن صحبتهاتون چیزی دست گیرم نشده! چرا اتفاقا صحبت های مفیدی داشتید که استفاده کردم.
حق باشماست. من هرگز منظورم این نبوده که نیاید، نگید، کمک نکنید، یا حتی اسمش رو دخالت نذاشتم!
باید به صحبتهاتون فکر کنم :)

حاج خانم جمعه 7 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 12:23 ق.ظ http://www.manohajim.blogsky.com


ای بابا ناراحت کنددس...
اگه میشه زود به زود آپ کنین

عزیزم ممنونم از لطفت و اینکه برای ادامه ماجرا همراهی می کنی. سعی خودمو می کنم.

مهدی جمعه 7 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 02:45 ق.ظ http://stipfi.blogfa.com/

ودر نهایت یکی از متنات کاملان ریشه مشکلات و چرا شوهرت تنها میره اونجا با بچه اش یا زیاد حمایتت نمیکنه دلیلش معلومه
اونم اینکه شوهر شما تو دوراهی سختی قرار گرفته این دوراهی اینه که همسر شما عجیب به اون خونه ایی که داخلش هستید دل بسته و نمیخواد رهاش کنه و ازون طرف هم نمی خواد شمارا اذار بده و سعی میکنه هردو طرف را داشته باشه میتونی باور نکنی اما میتونی امتحان کنی .منکه به احتمال 60 درصد اینو میگم
بدرود

دقیقا همینطوره. تو دو راهی سختیه که حتی بعضی وقتها واقعا از این ماجراها عاصی میشه..مثل هر مرد دیگه ای دوست داشت من محبوب خانواده ش میشدم... اما فکر می کنم برای این منظور لقمه بزرگی برداشته! چون خانواده ش به هیچوجه نمیتونن با سطح اجتماعی من کنار بیان.. :(

sayeh شنبه 8 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 09:32 ب.ظ

من فقط از دست اقا رضا بدجوری شکارم

راستش منم... :((((

سید علی دوشنبه 31 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 11:53 ق.ظ http://gamme.rozblog.com

بعضی موقع مرد ها متوجه میشن ازینکه داره یه اشتباهی داره تو زندگیشون اتفاق میافته"اما به احترام بزرگتر ها شاید حرفی نزنه.اما ازتون خواهش میکنم از دست اقا رضا ناراحت نشید"مطمئن باشید یه جوری جبران میکنه"یه روزی........اما خواهشا نا شکر نباشید.

بارها این کامنتتون رو در طول روز با خودم مرور می کنم. ممنون از این کامنت.. ولی باور کنین اگه رضا همینو بهم میگفت خیلی آرومم می کرد اما من واقعا دیگه به رضا بدبینم. راستش تمام طول این سه سال همین فکر رو می کردم اما الان دیگه نمیتونم اینطوری در مورد رضا فکر کنم... :(

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد