دل خوش سیری چند؟؟!

حرفهایی هست برای نگفتن! شاید بهتر است بنویسمشان!

دل خوش سیری چند؟؟!

حرفهایی هست برای نگفتن! شاید بهتر است بنویسمشان!

26.

(صرفاً جهت اطلاع:ماجرای ازدواج از پست شماره 7 شروع می شود. و ماجراهای بعد از عروسی از این پست!)


شکی نیست که برای هر دختر و پسری شب اول ازدواج شب مهمیه. هرچند ما به خاطر خستگی برنامه خاصی نداشتیم ولی قطعا برای هرکسی لذت بخشه که لااقل بنشینه و از عشقش بگه.


بعد از رفتن مهمانها من ماندم و رضا. :) کمتر از یک ساعت به اذان صبح مونده بود و من هرگز نمیخواستم اولین شب زندگیمو بدون نماز صبح بگذرونم. وضوم باطل شده بود و من باید ناخنهای مصنوعی رو می کندم تا بتونم دوباره وضو بگیرم. موهام اونقدر گیره و پنس داشت که مشغول بازکردنش شدم.

رضا کمی کمکم کرد ولی...خیلی راحت... خیلی راحت گرفت خوابید!!

من ماندم و موهایم و ناخنهایی که باید برای وضو کنده می شد...

خیلی درگیرش بودم شاید بیشتر از یک ساعت طول کشید، آرایشم رو کامل پاک کردم و وضو گرفتم و مشغول نماز شدم. بعد رضا رو بیدار کردم که نمازش رو بخونه و خوابیدم تا صبح.

صبح حوالی ساعت نه و نیم، ده بیدار شدیم. صبحانه رو که از خونه پدری من اورده بودیم خوردیم و برای ناهار هم شام عروسی دیشب رو که خیلی مونده بود از خونه مادرشوهرم که طبقه بالای ماست برامون اوردن.

الان یادم اومد سر همین خونه چقدر با رضا بحث کردیم که همسایه مادرش بشویم یا نه!!

بگذریم.

آن روز اول با همه ناملایمتی هایی که دیده بودم عاشق رضا بودم.. لحظه به لحظه که به من نگاه می کرد دلم را می بُرد..از تصور اینکه ما الان "همسر" هم هستیم بی نهایت دلم قنج می رفت.. میدانستم که میشود با او خوشبخت شد و از حالا به بعد من همسرش هستم و او حتما همیشه با من خواهد ماند...

سعی کردم همه گذشته ها را فراموش کنم. گفتم هرچه شده سر پول و خرج عروسی و رسم و رسومات بوده! از حالا به بعد که قرار نیست سر مادیات یا رسم و رسومات با هم بحثی بکنیم. پس زندگی شیرین میشود!!

صبح تازه فهمیدم برای شب باید با ارایشگاهی هماهنگ می کردیم! ولی این کار رو نکرده بودیم! و من در به در دنبال ارایشگاه می گشتم ولی خب جای مطلوبی پیدا نشد.. اعصابم به هم ریخته بود.. دوست داشتم مراسم پاتخت سریع تمام بشود. اصلا حوصله ارایشگاه رفتن رو نداشتم. برای همین صبح دوش گرفتم تا همه تافت های روی موهایم باز بشود و برای عصر قرار شد خواهرشوهرم که به نوعی آرایشگر بود آرایشم کند.

خدا خیرش بده که منو بد درست نکرد. هرچند ایده آل هم نشد ولی بد هم نبود. :)

از قبل قرار گذاشته بودیم که مراسم در خانه مادرشوهرم برگزار بشود. چون خانه شان تقریبا دوبرابر خانه ماست. و مثلا خانه ی من خانه ی تازه عروس بود و میخواستیم چیزی خراب نشود! :دی

لباسم رو پوشیدم و منتظر خواهرشوهرم که بیاید مرا با خودش ببرد بالا.


نظرات 2 + ارسال نظر
سارینا دوشنبه 27 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 01:06 ب.ظ http://rozaliroz.blogfa.com

:)
خوش اومدی گلم.

امیر شنبه 1 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 03:21 ب.ظ http://www.shotormorghdaran.blogfa.com/

سلام
واااااااای شما خانوما چه دنیای عجیبی دارین . مادر شوهر یا مادر خودت حرف زیادی زد بزن تو ژرش و تموم. ولی بین مادرا فرق نزار

یک دنیای عجیب و مزخرف! این دنیای ما خانمها نیست! این دنیای بعضیهاست که توش گرفتار شده ن. درسته که بیشتر خانم ها گرفتار این دنیا میشن ولی من خودم مردهایی رو هم میشناسم که بدتر از خانمهان.
جمله دوم هم خیلی جالب بود! واقعا به همین راحتی میشه زد تو سر کسی؟؟! کاش می شد...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد