دل خوش سیری چند؟؟!

حرفهایی هست برای نگفتن! شاید بهتر است بنویسمشان!

دل خوش سیری چند؟؟!

حرفهایی هست برای نگفتن! شاید بهتر است بنویسمشان!

5.

میخوام خوشبخت باشم اما نمیدونم دقیقا چطوری باید خوشبخت شم!

نمیگم که فکر می کنم این ازدواج، ازدواج خوبی نبود! چرا خیلی هم خوب بود و رضا ویژگی های خیلی خوبی داره که اصلا قبل از ازدواج باهاش فکر نمیکردم اینطوری باشه! اما یه خصوصیتی داره که به نظرم مانع خوشبختیه!

من قبل از ازدواج دختر خیلی شاد و شنگولی بودم. همیشه همه می گفتن ساناز خیلی شر و شیطونه ولی بعد از ازدواج انگار افسرده شده م! مامانم همیشه میگه داری خودتو پیر می کنی! البته این خیلی بی انصافیه که مامانم هم چنین چیزی رو به من تلقین می کنه اما حقیقت اینه که رضا اصلا و ابدا ادم شاد و شنگولی نیست!
کلا ادم درون گراییه و من هم خیلی برون گرا بودم اما الان دیگه نیستم!

خیلی ایده ها و خلاقیت های زندگی داشتم که حتی قبل از ازدواج براشون برنامه ریختم اما الان اصلا نه حوصله شون رو دارم و نه فکر می کنم فایده داشته باشه! می ترسم رضا بزنه تو پرم!

چون معمولا تا حالا که هرچی پیشنهاد داده م ضایع شده م! اما خب دوس داشتم یه همسر پایه داشته باشم!

نمیدونم اسم این حرفام چیه! اسمش غر زدنه؟؟! ناشکریه؟؟! نمیدونم! اما من میخوام مثل قبل شاد باشم.. مثل قبل آتیش بسوزونم...مثل قبل از ته دل بخندم.. اما این روزها اصلا لبخند هم رو لبام نیست چه برسه به خنده! و جالبه که رضا اصلا به روی خودش نمیاره! با اینکه بارها بهش گفته م که دوست دارم چطوری زندگی کنیم! و میدونم که اون مدل زندگی مطلوب خودشم هست اما فعلا که پایه نیست!

انگار خسته شده م. واقعا به یه سفر نیاز دارم.. یه سفر روحیه بخش...

یادش بخیر اولین سفرهامون که همگیش بی برو برگرد بی نهایت خوش گذشت اما الان حدود شش ماهه سفر نرفتیم و من بی اندازه احساس افسردگی می کنم! شایدم تلقین منفیه!

نمیدونم!

در هر حال خواستم بیام احساسمو بنویسم.

به نظر من رمز خوشبختی فقط دو چیزه: اینکه رو اعصاب طرف مقابلت نری و اینکه همیشه لبخند بزنی...

ما همیشه اولی رو داشتیم ولی دومیش یه کم کمرنگ شده انگار!


نظرات 2 + ارسال نظر
اغاز شنبه 28 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 06:48 ب.ظ

سلام

سلام.مرسی که اولین کامنت رو برام گذاشتی!
هرچند با فقط یک سلام!

مانلی یکشنبه 31 فروردین‌ماه سال 1393 ساعت 12:00 ق.ظ http://maneli1986.blogfa.com

سلام عزیزم بعضی از مطالبت رو خوندم راستش دلم گرفت ساناز عزیزم برات لبخند آرزو میکنم برات شادی آرزو میکنم خواهر گلم کاش یه بار دیگه که به وبت سر زدم ببینم نوشتی با رضا و نی نی کنار هم پر از عشقی عمیق هستید و میخندید...

ممنونم عزیزم :) راستش زندگی من اونقدر ها هم سخت نیست. من این وب رو محض سختی هام نوشتم! وگرنه زندگی من هم خنده و عشق عمیق داره .. من یاد گرفتم چطور زندگی کنم :) هرچقدر هم بگذره بیشتر یاد میگیرم. ممنونم از مهربونیت.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد