دل خوش سیری چند؟؟!

حرفهایی هست برای نگفتن! شاید بهتر است بنویسمشان!

دل خوش سیری چند؟؟!

حرفهایی هست برای نگفتن! شاید بهتر است بنویسمشان!

1.

خب! حالا میخوام اولین جریانی رو که باعث شده این وب رو تاسیس کنم بنویسم تا راحت شم از اون قلمبه توی گلوم!

پریروز! آره دقیقا پریروز قرار بود با رضا بریم خرید. قرار بود بیاد دنبالم. اما حدود ساعت 4 و ربع زنگ زد که مامان و بابا میخوان بیان این طرفایی که من الان هستم! پاشو زود حاضر شو و نی نی رو هم حاضر کن که با اونا بیای و بعد با هم بریم خرید.

منم گفتم رضا جان من هنوز نمازمو نخوندم.

گفت بپر!

هم قطع کردم صداشونو شنیدم که داشتن ماشینو می بردن بیرون! فکرشو بکنین که رضا چقدر دیر به من خبر داده بود یا اونا چقدر هول بودن! اومدم نماز بخونم زنگ در رو زدن! منم سر نماز بودم و تاتموم شد رفتم در رو باز کردم دیدم مادرشوهره.

گفتم نماز نخونده بودم. گفت حاضر شو که بریم.

حاضر شدم تا اومدم برم بیرون دیدم رضا اس داد که فلان چیزم از فلان جا بردار بیار! حالا هرچی می گردم نیست!

اعصابم داغون شده بود و از دست رضا شاکی بودم که اینقدر دیر بهم خبر داده و از دست مادرشوهر که هی دم به دقیقه زنگ میزد و هولم می کرد!

دیگه بی خیال شدم گفتم اینکه اونو نبرم بهتره تا اینکه پدرشوهر شاکی بشه.. ولی اعصابم خط خطی بود در حد المپیک!مادرشوهرم گفت پدرشوهر شاکی شده گفتم اخه تقصیر رضاس که دیر بهم خبر داده

بدو بدو رفتم نشستم تو ماشین که یهو پدرشوهرم گفت از ساعت چهاره که ما منتظر جنابعالی هستیم! حالا فکرشو بکن که من ساعت بیست دقیقه به پنج نشستم تو ماشین. یعنی دقیقا بیست و پنج دقیقه بعد از تماس رضا من تو ماشین بودم!!

منم که اعصابم خط خطی! گفتم دقیقا بیست و پنج دقیقه است که رضا با من تماس گرفته! من با بچه کوچیک بیست دقیقه وقت میخوام حاضر شم حالا حساب کنین که نمازم نخونده بودم.

پدرشوهرم هم نه گذاشت نه برداشت گفت:"باریکلا! پس بدبخت مردی که با تو زندگی می کنه!"

منم به شدت شاکی شدم و گفتم: خب اگه اینقدر اذیت شدین منتظرم نمی موندین نهایتش این بود که میگفتم به رضا، میومد دنبالم.

اینو که گفتم پدرشوهر عزیز خیلی محترمانه ماشین رو نگه داشت سر کوچه و گفت: برو بیرون!!!

منم پیاده شدم و بچه رو از مادرشوهر گرفتم! تنها چیزی که مادرشوهر سراسر نگرانم گفت این بود که کلید داری ساناز جان؟؟!

خلاصه کنم که من با یه بچه به بغل و یه ساک بچه و کیف خودم اومدم سه ساعت دم در دنبال کلید می گشتم که کلید رو پیدا کردم و به هرسختی بود اومدم تو کفشام نیم بوت بود مجبور شدم با کفش اومدم نی نی رو گذاشتم و بعد برگشتم کفشامو درآوردم...

خلاصه کنم که جریان رو واسه رضا اس کردم و اونم وقتی پدرشوهر و مادرشوهر رو دیده بود خودشو زده بود به کوچه علی چپ که إإإإإإ... ساناز کو؟!

اونا هم ماجرا رو تعریف کردن اما با دوتا تحریف اساسی!

گفتن پدر شوهر گفت: بیچاره مردا از دست شما خانم ها (به جای: بدبخت مردی که با تو زندگی می کنه!)

و اینکه به جای اینکه بگن پدرشوهر منو انداخت بیرون، گفتن بهش که ساناز پیاده شد!

اما رضا وقتی اومد خونه هم منو دید چشاش پر اشک شد و بغلم کرد و گفت چقدر تو مظلومی ساناز!

خلاصه که کلی رضا رو ارومش کردم و گفتم حالا عیبی نداره و غصه نخور و این حرفا.

رضا هم مدام میگفت وقتی تصور می کنم سرکوچه پیادت کردن دلم آتیش می گیره

این طولانی شد بقیه ش باشه پست بعد...


معرفی

سلام.

یه توضیح مختصر در مورد خودم بگم.

من ساناز هستم. 25 سالمه و همسرم رضا 29 ساله ست و هر دو کارشناسی ارشد هستیم.

ما حدودا پنج سال پیش ازدواج کردیم.

دیگه چیزی هس که لازم باشه بگم؟!

آها! اینکه ما با قوم شوهر همسایه ایم.

همین دیگه!