دل خوش سیری چند؟؟!

حرفهایی هست برای نگفتن! شاید بهتر است بنویسمشان!

دل خوش سیری چند؟؟!

حرفهایی هست برای نگفتن! شاید بهتر است بنویسمشان!

11.

(صرفاً جهت اطلاع:ماجرای ازدواج از پست شماره 7 شروع می شود.)


کار به جایی رسید که رضا آمد با من صحبت کند که مرا راضی کند! من هم نمی توانستم قبول کنم چون به وضوع احساس می کردم دارند شخصیتم را با بزرگ کردن این مسائل خرد می کنند.. گفتم نه! تمام این مدت جلوی تو و خانواده ات کوتاه آمدیم این یکی را شما کوتاه بیایید..


رضا گفت: آخر پدرم گفته اگر عقد در منزل باشد من اصلا در آن عقد شرکت نمی کنم! (تصور کنید که این موضوع چقدر به طرز اسف باری بزرگ و مهم شده بود و به یک جنگ برد- باخت تبدیل شده بود!)

من گفتم : منظورت دقیقا چیه؟!

گفت: اگر پدرم شرکت نکند من هم شرکت نخواهم کرد................................................. .


تمام شد!

همین حرف رضا بس بود که بفهمم چقدر حمایتش را دارم..

گریه کردم..

گفت لطفا به خاطر من کوتاه بیا و برویم محضر عقد کنیم..

تمام وجودم فریاد می زد که بگو تو به خاطر من از چه کوتاه می آیی؟؟!

اما نتوانستم..

دیگر نمی توانستم به جدایی فکر کنم چون همسرش بودم.. وگرنه همانجا باید می فهمیدم که تا چه حد برای من ارزش قائل است!!

اما نفهمیدم!

گفتم باشد.. در محضر عقد می کنیم اما بدون با این کار، انگار که دارم خودکشی می کنم!

اصلا غمش نبود که به زعم خودم قرار است کاری شبیه به خودکشی را انجام دهم! و این یعنی یک عقد پر از غم!! اصلا برایش مهم نبود! مهم این بود که مرا راضی کرده و همین حسابی خوشحالش میکرد!

سرمست از اینکه مرا راضی کرده من را به خانه رساند و رفت! ماجرا را برای مادرم تعریف کردم. گفت نباید قبول می کردی! باید مجبورشان کنیم که به خاطر عروس کوتاه بیایند..

مادرم از وضعیت من که به قول اقوام به بیوه ها شبیه شده بود واقعا عذاب وجدان داشت و می گفت این یکی را نباید کوتاه بیاییم!

برای همین شب با پدرم به خانه رضا رفتند!

انجا پدرشوهرم خط و نشان کشیده بود که دیدید ساناز هم طرف ماست؟؟! شما دارید به ساناز فشار می آورید که قبول نکند در محضر باشد!

مادرم هم گفته بود نه خیر! ساناز به رضا گفته که این کار برایش مثل خودکشی است...

همین دیالوگ شر شد!!


روز بعد رضا آمد که بیا از پدرم عذرخواهی کن که این حرف را زده ای! چون پدرم گفته اگر ازدواج با پسر من برای ساناز خودکشی ست بگذار همینجا تمامش کنیم!

و حالا رضا می خواست که من بروم از دل پدرش دربیاورم!!!

واقعا رضا شورش را درآورده بود!

پدرم که این را شنید سخت برافروخته شد! پدرم تقریبا هیچ نقش پدرانه ای در ماجرای عروسی ما ایفا نکرد جز همینجا!

گفت نه! نه عذر خواهی می کنی! و نه محضر می رویم.. اگر خیلی دلشان می خواهد تو عروسشان باشی باید بیایند خانه عقد کنیم...

بعد از مدتها این حرف پدرم شانه هایی محکم، برای تکیه کردن را نشانم داد..

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد