دل خوش سیری چند؟؟!

حرفهایی هست برای نگفتن! شاید بهتر است بنویسمشان!

دل خوش سیری چند؟؟!

حرفهایی هست برای نگفتن! شاید بهتر است بنویسمشان!

8.

(صرفاً جهت اطلاع:ماجرای ازدواج از پست شماره 7 شروع می شود.)


قرار گذاشتیم برای بله برون!


بله برون بعد از ماه رمضان روز عید فطر!

مادرشوهرم روزصورت نویسی گفت برایت انگشتر خریده ام، نشانت میدهم اگر خوشت آمد همان را بردار!

نپذیرفتمش، اصلا قشنگ نبود و من هم نمی خواستم از همین ابتدای کار در انتخابهایم دخالت کنند و موقع خرید نظر مرا نپرسند!

هرچند این کارم هم فایده ای نداشت!

با رضا رفتیم برای خرید انگشتر! یکی را انتخاب کردم که متوسط رو به پایین بود نه گران! رضا زنگ زد به مادرش که چه بکنیم قیمت از قیمت پیشنهادی شما بالاتر است! بعد هم گوشی را داد به من!!

مادرش به من گفت که اگر با این قیمت میخواهی انگشتر بخری دیگر برایت حلقه عروسی نمی خریم!!!

و رضا فقط سکوت کرد!

مجبور شدم کوتاه بیایم!! یک انگشتر اتمی برداشتم.

در یکی از همین افطاری ها خواهرشوهرم با 10 هزار تومن مرا پا گشا کرد!!! آن هم روزی که برادرش نبود! فکر کنم رویش نشد که جلوی برادرش ده تومانی به ما بدهد!

خلاصه که به روز بله برون رسیدیم.

به اصرار مادرشوهرم بله برون را در منزل آنها گرفتیم. خانه شان از خانه ما خیلی بزرگتر بود.

اینها همیشه افتخارشان به این بود که خواهرشوهر من سفره ی عقد و بله برون همه ی همسایه ها را درست کرده!! چه میدانم هندوانه را مثل سبد گل درآورده، نان ها را مثل عروس و داماد درست کرده و ... همیشه به هنر خواهرشوهرم افتخار می کردند. ولی همین خواهرشوهر برای سفره ی ما هیچکار نکرد!! که بعدها وقتی یک روزی به همین هنرهای سفره چینی خواهرشوهر افتخار می کردند بهشان گفتم که چه فایده وقتی برای برادرش هیچکاری نکرد؟؟!


سفره ی ما در نهایت سادگی برپا شد. هیچ هزینه ای برای سفره نکردیم.. هیچ!

مادرم اصرار داشت که من به ابروهایم دست نزنم! آخر ما هنوز عقد محضری نکرده بودیم!(بماند که همینش هم همیشه برای من جای سوال است که چرا مادرم گزک دست مردم می داد و انصافا مرا مثل بیوه ها شوهر داد؟!) مادرم می گفت تا اسمتان در شناسنامه هم نرفته ابروهایت را برندار! که چه بشود؟؟؟! نمیدانم! و من انقدر دختر ساده ای بودم که رویم نمیشد بگویم که دلم میخواهد ابرو بردارم! فکر میکردم مادرم مرا عقده ای تصور خواهد کرد!


برای بله برون به پیشنهاد جاری جانمان رفتیم یک ارایشگاهی که آنجا هم بهش هم نگفتیم که من عروسم!

قرار شد فقط یک ته آرایشی بکند که از زرد و زاری دَرِمِان بیاورد!

او هم کم نگذاشت و یک آرایشی کرد در حد عروسی!! حالا تصورش را بکنید من با آن همه پشم و پیله و یک آرایش غلیظ چه قیافه ای شده بودم! همه کرم ها روی صورتم ماسیده بود!

مادرم که آمد و از دیدن قیافه من شوکه شد و شاکی که چرا اینقدر غلیظ؟؟!

اما دیگر وقت نبود که چهره ضایع ما را درست کنند! ما را همانطور بردند وَرِ دستِ آقای داماد!

هرکس مرا دید گفت چقدر زشت شده ای! همان طور معمولی می آمدی بهتر نبود؟؟!

تصورش را بکنید!

هیچوقت حسود نبوده م! اما الان که دارم می نویسم یادم می آید که برای بله برون خواهرم که فقط 6 ماه بعد از بله برون من بود، مادرم تالار گرفت و سفره بله برون را از بیرون سفارش داد برای تزئین و وسایلش!

تازه خواهرم را یک آرایشگاه درست حسابی بردند و  کلا درست درمون آرایشش کردند! و دیگر اصراری بر باقی ماندن ابروهای تجرد وجود نداشت!!


در روز صورت نویسی یادتان هست گفته بودم یادتان بماند دیالوگ های سرویس خواب را! برای اینجا بود!

روز بله بران دیدیم که در لیست نوشته شده دست برده اند و سرویس خواب را حذف کرده اند!! انگار که خرشان از پل گذشته باشد! گفتند نمی دهیم!

و ما سکوت کردیم!

به همین سادگی...

مادرم دید زشت است در لیستی که میخواهند بخوانند سرویس خواب عروس نباشد، (آخر اقوام پدرم روی این موضوعات خیلی حساسند.) برای همین در اقدامی عجیب،از پدرشوهرم خواست که لااقل بگذارند که خوانده شود بعد نخرند!! من نمیدانم اصلا چرا با این موضوع اینقدر راحت کنار آمدیم و اینقدر راحت نظرشان را پذیرفتیم!!! که بعد بخواهیم مثلا آبرو داری کنیم!

همین شد گزکی در دست آنها که مرتب گفتند که مگر به خاطر حرف مردم صورت نوشته ایم؟؟! مادرت از ما چنین چیزی خواسته! وقتی نمی خواهیم بخریم نمی خریم دیگر چرا بنویسیم؟! برای چشم مردم؟؟!

این جمله را هم داشته باشید تا بعد...

نظرات 1 + ارسال نظر
aroos شنبه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 09:02 ب.ظ http://dardedelearoos.blogfa.com

سلام عزیزم
خوشومدی
نوشته های پیشین رو نخوندی پس؟
از ماجراهای گذشته هم شاید در آینده بنویسم..
حدود 7 -8 پست فعلا هست...
قربونت برم
منم خیلی رنج کشیدم
تمام این مقایسه شدناو.. بود
یه موردش..
شبی که ما رفتیم خرید لباس من تا کلی بعد که اومدم داشتم گریه میکردم...
حالام هر وقت یاد حرفا و رفتار مادر شوهرم میافتم گریم میگیره
برا همین زیاد بهش فکر نمیکنم
مخصوصا اینکه برا جاریم ساکت شده
میگه غریبس میترسم بزنه زیرش و بره بگه طلاق میخام
مثه موش شده
البته از جاریمم میاد
خودشم حالا به روش نمیاره ولی یه دو بار که از دستش رفته گفته شما چیز دیگه ای بودید
من خیلی زجر کشیدم و میکشم مثه تو
بعد عروسی اذیت شدی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

الهی بگردم. می فهمم چی میگی. چه زندگی ای شده. آره منم بعد عروسی خیلی اذیت شدم می نویسمشون. من دوباره اومدم وبت ولی ندیدم پست های درددلت رو!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد