دل خوش سیری چند؟؟!

حرفهایی هست برای نگفتن! شاید بهتر است بنویسمشان!

دل خوش سیری چند؟؟!

حرفهایی هست برای نگفتن! شاید بهتر است بنویسمشان!

7.

میخوام خاطرات ازدواجمونو بگم و ماجراهام با قوم شوهر!

از روز اول اگر شروع کنم اصلش این بود که من رضا رو نمی خواستم.. اما نمیتونستم بهش بگم. ما خانواده اینها رو میشناختیم و یه جورایی روم نمیشد اوضاع رو به هم بریزم!

نه اینکه ازش بدم بیاید و اصلا آبمان با هم در یک جو نرود! نه!

رضا پسر خوبی بود.. اما اونی که من دلم می خواست نبود! وگرنه از همه نظر پسر خوبی ست..فقط یک ایراد بزرگ دارد که در ادامه توضیحاتش را داده ام!

جلسه خواستگاری آخری که با رضا حرف می زدم بهم گفت دلم میخواد واقعا منو به خاطر خودم بخواید نه به خاطر آشنایی با خانواده ها! و اگر روتون نمیشه به خانواده بگین به خودم بگین من یه جوری درستش می کنم.

اون روز فقط گوش کردم. روز بعد تصمیم گرفتم به رضا بگم که خودت یه جوری درستش کن! ولی پدرم دیگر اجازه نداد با رضا صحبت کنم. گفت 5 جلسه بس است دیگر!

برای همین ما قسمت هم شدیم!

وقت مهریه نویسی خودش بود و پدر و مادر و خواهرش، و ما هم پدر بزرگ و مادربزرگمان بودند و ما!

مهریه را 313 تا نوشته بودیم. کلی بالا پایینش کردند و قبول نکردند! رضا امد با من صحبت کند گفتم مهریه هدیه مرد است به زن! هرچقدر حاضرید هدیه بدهید بنویسید!

او هم از خدا خواسته کمش کرد!

مهریه ی بقیه عروسهایشان 250 تا بود که همگی در خانه شوهر دیپلمشان را گرفتند! من آن زمان که امدند خواستگاری دانشجوی مهندسی بودم! ولی مهریه ی من با کلی چک و چونه که من را هرچه بیشتر متنفر می کرد شد 200 تا!!!! یعنی نهایت سو استفاده از اختیاری که بهشان دادیم!!

تعداد سکه ها برایم اصلا مهم نبود... اصلا و ابدا مهم نبوده و نیست.. اما اینکه سر مهریه بحث بشود و اینکه بگویند اصلا نمی خواهیم یا چک و چونه بزنند جوری که انگار برای خرید جنس آمده اند؛ اصلا برایم قابل تحمل نبوده و نیست...خاطره ی ان روز یک خاطره ی فوق العاده تلخ است...

حتی نکردند مهر من را مثل بقیه عروسهایشان بنویسند.. با اینکه خودشان هم می دانستند هم خودم و هم خانواده ام با آنها زمین تا اسمان فرق داریم...

بگذریم.

صورت را نوشتیم و به خوبی به یاد دارم که مادرشوهر گفت برایش سرویس خواب را هرطور دلش خواست می خریم، فرفورژه باشد یا چوب برای ما فرقی نمی کند... این را داشته باشید تا بعد!

برای محرم کردن قرار شد بریم پیش یک حاج آقایی! به اصرار قوم شوهر، هیچ کس را خبر نکردیم و بعدش اینطور شد که همه گفتند دخترت را مثل بیوه ها شوهر دادی! چرا هیچ کس را خبر نکردی!

فقط من بودم و خانواده ی 5 نفری ام؛ با رضا و پدر و مادرش! همین!

می خواستیم کسی نفهمد و من نمی فهمم چرا!

البته مادرم طاقتش نیامده بود و به خاله هایم گفته بود  که ساناز بله را گفته و می رویم محرمش کنیم! ولی خب طبق قرارِ سکرت بودن ماجرا، هیچ کس ما را تا محرم شدن همراهی نکرد.

ماه رمضان بود و روزه بودیم. فقط محرم شدیم و پدرم دستمان را در دست هم گذاشت و همین دیگر! نه هدیه ای! نه چیزی! انگار نه انگار که عروسشان شدم!

برگشتیم خانه هایمان!!

شبش افطار دعوت برادر رضا بودیم! آنجا که بودیم همه می دانستند که من و رضا محرم شده ایم! و این حرفهای شبه بیوه بودن من همانجا مطرح شد!!

بعدش امدند خانه ما و رضا را فرستادند با من در یک اتاق حرف بزنیم. من هنوز رویم نمیشد که حجاب از سر بردارم. البته با یک پیراهن چسب بودم و شلوار جین و یک روسری که حجاب نصفه نیمه ای روی سرم بود! می خواستم به او هم بر نخورد که باخودش بگوید که مثلا من همسرش هستم و چرا پیش من بی حجاب نیست.

رضا گفت: هر طور راحتید همانطور باشید. لازم نیست اگر راحت نیستید به اصرار و اجبار بقیه همین حالا حجابتان را بردارید.

در دلم از او سپاسگذاری کردم..