دل خوش سیری چند؟؟!

حرفهایی هست برای نگفتن! شاید بهتر است بنویسمشان!

دل خوش سیری چند؟؟!

حرفهایی هست برای نگفتن! شاید بهتر است بنویسمشان!

21.

(صرفاً جهت اطلاع:ماجرای ازدواج از پست شماره 7 شروع می شود.)


میخوام ماجراهای عقد رو یه مقدار مختصرتر کنم و بیشتر ماجراهای بعد از عروسی رو تعریف کنم.

یک روز که قرار بود برای دیدن آرایشگاه برویم رضا به من زنگ زد که بیا فلان خیابون تا با مادر و خواهرش به دنبالم بیاید، انگار قرار بود من پیاده تا نزدیکی های خانه ی آنها بروم که آنها به دنبالم بیایند! خیلی زور داشت! این چه مدل احترام گذاشتن به عروس بود؟!

واقعا هم من شاکی شدم و هم مادرم.

با اتوبوس به محل قرار رفتم و منتظر که بیاید. وقتی سوار ماشین شدم گفتم کجا بودی که نتونستی دنبالم بیای؟؟!

مادرش با یک تاکید خاصی گفت: "پدرش" کارش داشت.

یک حالتی که دیگر این چیزها به تو مربوط نیست وقتی اسم پدرش بیاید فرمان ایشان مطاع است!

من هم گفتم خب اگر کار داشتی دیگر لازم نبود قرار می گذاشتیم! می گذاشتیم برای یک روز دیگر که من مجبور نشوم این همه راه را با اتوبوس و پیاده بیایم.

مادرش گفت: هیچ اشکالی نداره، تو جوونی برات خوبه راه بری! همه ش که نمیشه با ماشین!

خیلی بهم برخورد که حاضر نیستند اشتباهشون رو بپذیرن!

گفتم: بله من جوونم ولی یک دختر جوون که اصلا دلیلی وجود نداره که این ساعت از روز ( نزدیک های غروب بود) تنها تو خیابون ها بچرخم!

دیگه همه ساکت شدن! و جو تقریبا سنگینی حاکم شد.

همون موقع مادرم زنگ زد که بپرسد رسیدم یا نه! که گفتم رسیده ام! گفت بهشان بگو اگر این آشنایی بین ما وجود نداشت هرگز اجازه نمیدادم بروی سر قرار!!

دیگه این رو نگفتم! حس کردم جواب خودم به اندازه کافی دندان شکن بود!

تصمیم گرفته بودم از حالا از مواضع خودم دفاع کنم! دلیلی وجود نداشت که همه ش توهین ببینم و سکوت کنم..

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد