دل خوش سیری چند؟؟!

حرفهایی هست برای نگفتن! شاید بهتر است بنویسمشان!

دل خوش سیری چند؟؟!

حرفهایی هست برای نگفتن! شاید بهتر است بنویسمشان!

17.

(صرفاً جهت اطلاع:ماجرای ازدواج از پست شماره 7 شروع می شود.)


برای خاندان ما خیلی مذموم بود که دختر حتی عقد کرده شب برود و خانه پسر بماند. از نظر فرهنگ ما این پسر است که اگر دلش می خواهد با دختر باشد باید به خانه دختر برود نه اینکه دختر را بردارد ببرد خانه شان!

شرم و حیای نزد پدرشوهر را هم اضافه کنید که باید دختر داشته باشد!

البته انصافا من با این موضوع مشکلی نداشتم و فکر میکردم که واقعا دُرست نیست که دختر برود پیش پسر!


این دیدگاه ما اصلا و ابدا برای خانواده رضا قابل هضم و احترام نبود.. بارها و بارها از پدرشوهر و مادرشوهرم گلایه شنیدم که تو باید اینجا بمانی. تو "همسر" پسر مایی و امر پسر ما برای تو باید امر مطاع باشد!!

خانواده من هم کاملا با این موضوع مخالف بودند و می گفتند پسرتان اگر خیلی دلش می خواهد بیاید خانه ما! ما دخترمان را به خانه کسی نمی فرستیم!


و خودتان بخوانید همه جریاناتی که در پس این بحث ها به وجود می امد و من و رضا رسما بازیچه بودیم این وسط!

جالب بود که من خودم دوست نداشتم به خانه انها بروم ولی رضا به تبعیت از خانواده اش این تمایل من را نمی پذیرفت.. و فکر می کرد اگر بیشتر به خانه شان بروم محبت بین من و خانواده اش روز افزون می شود و تمام تلاشش را میکرد که مرا منصرف کند..


همه اینها را گفتم که صرف نظر از اینکه چقدر برای کوچکترین ماجراها هم بحث و جدل ایجاد میشد این را هم بدانید که از نظر خانواده انها من همسر قانونی رضا بودم و باید مطیع فرامین ایشان می بودم. ( خانواده رضا یک خانواده کاملا مردسالار هستند.)

و جالبه که در قبال این همسر بودن فقط حق مرد دیده میشد و وقتی من قرار باشد حقی داشته باشم دیگر همسر او نیستم و رابطه ما فقط یک نامزدی ساده ست! چون هنوز به خانه اش نرفته ام!

این تفکرشان را وقتی فهمیدم که یک روز که به رضا میگفتم قشنگش اینه که وقتی به دیدن من میای یک هدیه هرچند کوچک دستت باشد تا خانواده من به خاطر ارزشی که برای دخترشان قائلی بیشتر دوستت داشته باشند.

جواب رضا واقعا برایم جالب بود:

گفت آخر خانواده من گفته اند که لازم نیست برای ساناز چیزی بخری! او هنوز زن تو نیست.. ما به اندازه کافی برایش خرج می کنیم!!!! منظورشان از اندازه کافی را هم که قبلا توضیح داده بودم با هدایای شرم آورشان!

انگار ترسیده بودند من در همین دوران عقد پسرشان را تلکه کنم!

و تاکید داشتند که ساناز هنوز همسر تو نیست!!!


همه اینها در شرایطی بود که رضا سر کار می رفت و دستش در جیب خودش بود!

16.

(صرفاً جهت اطلاع:ماجرای ازدواج از پست شماره 7 شروع می شود.)


در این کشمکش باز هم خانواده ما حاضر نشدند کوتاه بیایند که به این منجر شد که همان تابستان مراسم عقد را برگزار کنیم و مراسم عروسی بماند برای سال بعدش، که در حد یک عصرانه باشد یا یک مسافرت و ماه عسل!

یادتان هست گفته بودم پسردایی رضا هم تقریبا همزمان با ما عقد کرده بود؟! آنها هم همین تصمیم ما را گرفتند که مراسم عقد را برگزار کنند و مراسم عروسی را به بعد موکول کنند.

حالا تدبیر و زمان بندی پدرشوهر بنده را داشته باشید که دایی مثلا برای روز سوم مرداد تالار گرفته بود و پدرشوهر من هم روز پنجم مرداد رو انتخاب کرد! بدون هیچگونه مشورتی با ما!!

قرارداد را بستند و تالار را هم بدون نظر ما انتخاب کردند!

من به شدت گله مند شدم و به رضا گفتم اصلا این توالی را دوست ندارم.

و مثل همیشه رضا هیچ حرکتی که من احساس کنم از من حمایت می کند را انجام نداد.

متاسفانه اصلا به خاطر ندارم چه حرفی در باب همین توالی مسخره و عدم هماهنگی مکان تالار با ما زده شده بود که انها از خدا خواسته کلا مراسم عقد را منتفی کردند و گفتند پس همان عروسی را میگیریم!!! و عروس ما با همان لباس سفید وارد خانه ما شود!

اصلا حوصله نداشتم دوباره سر این موضوعات بحثی به راه بیفتد. برای همین سعی کردم با این سوء استفاده معمولی برخورد کنم و به رضا گفتم اصلا مهم نیست. بگذار هرطور میخواهند همان بشود من اصلا حوصله درگیری مجدد بین خانواده ها را ندارم.

این شد که مراسم ما به همان عقد و عروسی مشترک تبدیل شد.

البته جالبه بدونید که دایی محترمشان هم بعد از اینکه ما مراسم را منتفی کردیم همین کار را کردند!!!