دل خوش سیری چند؟؟!

حرفهایی هست برای نگفتن! شاید بهتر است بنویسمشان!

دل خوش سیری چند؟؟!

حرفهایی هست برای نگفتن! شاید بهتر است بنویسمشان!

19.

(صرفاً جهت اطلاع:ماجرای ازدواج از پست شماره 7 شروع می شود.)


کم کم به قرارمان برای عروسی نزدیک می شدیم و شروع کرده بودیم به خرید عروسی.

مادرشوهرم اجازه نمیداد که کسی با ما برای خرید بیاید! و همیشه تعریف می کرد که چون من یک بار با یکی از اقوام برای خرید عروسی اش رفته ام و خانواده پسر همیشه جلوی ما سرخ و سفید میشدند و ما جرئت نمی کردیم دست روی چیزی بگذاریم! برای همین هم دیگر با کسی برای خرید عروسی نرفته ام و نمیروم و خود عروس و داماد تنها بروند بهتر است!

(البته بعدها از اقوامشان کاشف به عمل امد که ایشان بارها برای خرید عروسی اشخاص بعد از ان عروس رفته بودند!)

در هر حال انقدر در گوش رضا خوانده بودند که خودتان دوتایی بروید که دیگر رضا حاضر نبود با کسی به خرید برویم!

و این مسئله هم برای خانواده من معضل شده بود! همه خاله ها و اقوامم انتظار داشتند که ما برای خرید عروسیمان به آنها لااقل یک تعارف بزنیم اما خب! نمیشد دیگر!

هرچند من در نهایت دیدم خیلی دارد اوضاع بد میشود یک بار به یکی از خاله هایم گفتم که منت بگذارد روی سر ما و بیاید! او هم برای اینکه دل ما را نشکند آمد ولی گفت که وقتی برویم که رضا نباشد!!

انگار فهمیده بود که مادرشوهرم چنین دستوری را داده اند! و بعد از عروسی هم خیلی ها به رویم اوردند که اصلا به ما نگفتی با تو بیاییم!

در هر حال که داشتم می گفتم خرید های عروسی را انجام می دادیم!

سرویس طلایم ماجرایی داشت!

حدود سه ماه بعد از اینکه من و رضا محرم شده بودیم ( قبل از عقد ) که ماجراهایش را گفته ام؛ یک روزی که در خانه انها بودم مادرش به من گفت که ساناز جان! ما قبل از اینکه برای رضا به خواستگاری برویم رفته ایم و یک سرویس طلا خریده ایم به نیت عروسمان.

و تاکید می کرد که این خرید قبل از خواستگاری تو بوده وگرنه که حتما تو را می بردیم که خودت انتخاب کنی!!

من هم سرویس را دیدم و اصلا نپسندیدم! بسیار بسیار کم ارزش بود و نگین های اتمی و بدل داشت..

مانده بودم چطور بگویم که این را نمیخواهم!

انقدر تاکید کرد که این سرویس را خیلی وقت پیشها خریدیم که من از همین مورد استفاده کردم و گفتم خب مدلش خیلی قدیمی است. الان چیزهای خیلی قشنگی امده پس می شود این را برد و عوض کرد..

اصلا خوشش نیامد..

و هرگز آن سرویس را برای من عوض نکرد..

این برای خانواده ما خیلی سنگین آمد! اخر رسم بر این است که عروس خودش سرویسش را انتخاب کند نه اینکه برایش بخرند ان هم با نگین های بدل و وزن بسیار کم!

خیلی ناراحت شدم اما نمی دانستم که این، قسمت خوب ماجراست...

حدود یک ماه بعد وقتی با رضا در خانه شان تنها بودیم دنبال یک مدرکی می گشت که چمدانشان را آورد وسط و شروع کرد به گشتن!

من هم دیدم که سرویسی که برایم خریده اند در همان چمدان است. برداشتم تا به رضا نشان دهم و بگویم که از این زیاد خوشم نیامده!

چشمتان روز بد نبیند که فاکتور خرید سرویس هم در جعبه اش بود.. از همه چیزش که بگذریم یک نکته اش عجیب جگرم رو سوزوند و با تمام وجود از مادرشوهرم متنفر شدم!

آن هم تاریخ خرید سرویس بود...

دقیقا یک ماه بعد از محرمیت ما سرویس را خریده بود و همه اش تاکید می کرد اگر تو بودی که تو را می بردیم خودت انتخاب کنی! این را قبل از خواستگاری تو خریدیم...

اصلا نمیدانستم باید چطور به رضا حالی کنم که الان چه حالی دارم از این که اینها با این وقاحت چشم در چشم من دروغ می گویند...


نظرات 1 + ارسال نظر
sayeh یکشنبه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 12:56 ق.ظ

صبرتون ستودنیه

ممنونم از روحیه دهیت عزیزم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد