-
10.
یکشنبه 20 اسفندماه سال 1391 12:21
(صرفاً جهت اطلاع:ماجرای ازدواج از پست شماره 7 شروع می شود.) خلاصه کنم! یک ترم تحصیلی گذشت و رضا فارغ التحصیل شد و برگشت و ما هنوز عقد محضری نبودیم! البته صیغه محرمیت ما دائم بود و شرعاً همسر دائم هم محسوب می شدیم و صیغه نبودیم. اما هنوز قوانین کشوری از این موضوع اطلاع نداشتند!! رضا حدوداً دی ماه فارغ التحصیل شد و...
-
9.
یکشنبه 20 اسفندماه سال 1391 12:03
(صرفاً جهت اطلاع:ماجرای ازدواج از پست شماره 7 شروع می شود.) در خاندان ما رسم است که بله برون را خانواده عروس می گیرند و شام می دهند. و مهمانها را هم به تعداد محدود دعوت می کنند.دعوت همگانی برای عقد و عروسی است نه بله برون. همه ی خاندان من برای دعوت به بله برون 20 نفر می شدند و آنها اصرار داشتند که ما 50 نفر هستیم!!!...
-
8.
یکشنبه 20 اسفندماه سال 1391 09:10
(صرفاً جهت اطلاع:ماجرای ازدواج از پست شماره 7 شروع می شود.) قرار گذاشتیم برای بله برون! بله برون بعد از ماه رمضان روز عید فطر! مادرشوهرم روزصورت نویسی گفت برایت انگشتر خریده ام، نشانت میدهم اگر خوشت آمد همان را بردار! نپذیرفتمش، اصلا قشنگ نبود و من هم نمی خواستم از همین ابتدای کار در انتخابهایم دخالت کنند و موقع خرید...
-
7.
شنبه 19 اسفندماه سال 1391 15:28
میخوام خاطرات ازدواجمونو بگم و ماجراهام با قوم شوهر! از روز اول اگر شروع کنم اصلش این بود که من رضا رو نمی خواستم.. اما نمیتونستم بهش بگم. ما خانواده اینها رو میشناختیم و یه جورایی روم نمیشد اوضاع رو به هم بریزم! نه اینکه ازش بدم بیاید و اصلا آبمان با هم در یک جو نرود! نه! رضا پسر خوبی بود.. اما اونی که من دلم می...
-
6.
یکشنبه 29 بهمنماه سال 1391 13:34
حال و احوالم چند روزیه سرجاش نیست! دقیقا از روزی که این وب رو شروع کردم! و توضیح دادم که چقدر اعصابم به هم ریخته ست! رضا هیچ کار خاصی نمی کنه! حاضر نیست بشینیم با هم حرف بزنیم.. ازش خیلی دلگیرم. دیشب موقع خواب با اینکه غصه هام همینطور داره رو هم تلنبار میشه و با اینکه رضا اومد منو بوسید و بی خیال نبودن من تو تخت، رفت...
-
5.
شنبه 28 بهمنماه سال 1391 18:41
میخوام خوشبخت باشم اما نمیدونم دقیقا چطوری باید خوشبخت شم! نمیگم که فکر می کنم این ازدواج، ازدواج خوبی نبود! چرا خیلی هم خوب بود و رضا ویژگی های خیلی خوبی داره که اصلا قبل از ازدواج باهاش فکر نمیکردم اینطوری باشه! اما یه خصوصیتی داره که به نظرم مانع خوشبختیه! من قبل از ازدواج دختر خیلی شاد و شنگولی بودم. همیشه همه می...
-
4.
جمعه 27 بهمنماه سال 1391 00:18
دلم خیلی پره. امروز به این فکر می کردم که چرا رضا در مورد بی احترامی و توهینی که به من شد اینقدر خونسرد برخورد کرد؟؟! حتی هنوز بعد از گذشت یک هفته پرس و جو نکرده ببینه رها با پدرشوهر در مورد من چی گفت و چه کار کرد! حتی نپرسیده که اصلا اومدی حرف بزنی باهاش یا نه! خیلی ناراحتم! از اینکه اینقدر راحت منو و توهینی که به من...
-
3.
جمعه 27 بهمنماه سال 1391 00:04
رضا رفت ماموریت.. ماجرای من و پدرشوهر تقریبا تموم شده اعلام شد چون ما رو ناهار دعوت کردن و منم مثل یک بزرگوار اصلا به روی خودم نیووردم چی شده و رفتم خونه شون و به پدر شوهر سلام کردم و دست دادم و خیلی طبیعی بودم! نمیدونم پدرشوهر ته دلش چی بود ولی من طبیعی برخورد کردم. اما هنوزم از برخورد رضا که خیلی راحت روز اول بعد از...
-
2.
شنبه 21 بهمنماه سال 1391 14:21
ادامه پست قبل: خلاصه! داشتم می گفتم که رضا کلی دلش پر بود از ماجرا! و به من گفت اگر به هر دلیلی مجبور بشی حرکتی به معنای عذر خواهی انجام بدی و بریم خونه شون من از همسایگیشون بلند میشم میریم یه جای دیگه خونه می گیریم! یعنی تا این حد شاکی بود! منم ته دلم خوشحال بودم که تا این حد، توهین به من رو توهین به خودش حساب کرده!...
-
1.
شنبه 21 بهمنماه سال 1391 13:05
خب! حالا میخوام اولین جریانی رو که باعث شده این وب رو تاسیس کنم بنویسم تا راحت شم از اون قلمبه توی گلوم! پریروز! آره دقیقا پریروز قرار بود با رضا بریم خرید. قرار بود بیاد دنبالم. اما حدود ساعت 4 و ربع زنگ زد که مامان و بابا میخوان بیان این طرفایی که من الان هستم! پاشو زود حاضر شو و نی نی رو هم حاضر کن که با اونا بیای...
-
معرفی
شنبه 21 بهمنماه سال 1391 10:22
سلام. یه توضیح مختصر در مورد خودم بگم. من ساناز هستم. 25 سالمه و همسرم رضا 29 ساله ست و هر دو کارشناسی ارشد هستیم. ما حدودا پنج سال پیش ازدواج کردیم. دیگه چیزی هس که لازم باشه بگم؟! آها! اینکه ما با قوم شوهر همسایه ایم. همین دیگه!