دل خوش سیری چند؟؟!

حرفهایی هست برای نگفتن! شاید بهتر است بنویسمشان!

دل خوش سیری چند؟؟!

حرفهایی هست برای نگفتن! شاید بهتر است بنویسمشان!

25.

(صرفاً جهت اطلاع:ماجرای ازدواج از پست شماره 7 شروع می شود.)

تو تالار من از بس به ناچار اینطرف و انطرف رفتم و با همه سلام و علیک و احوال پرسی کردم که دامن لباسم پاره شد!! :دی

البته من اصلا از خسارت زدن به اون مزون ناراحت نبودم چون سرمان کلاه گذاشته بودند!

رسم ما این است که برای آخرین بار، بعد از عروسی دختر به خانه پدری اش می رود. بعد دایی عروس مانع از بردن عروس می شود و خانواده داماد به رسم ادب هدیه ای به دایی عروس می دهند (البته بیشتر وعده ی هدیه داده میشه و رسما هدیه ای در کار نیست!!) و دختر را می برند. خانواده داماد هم سعی می کنند از خانه مادر عروس چیزی برای خانه ی عروس بدزدند!!  که انگار یادگاری بماند برایش!

رسومات جالب و هیجان انگیزی است اگر پایه اش باشند! :)

و بعد همگی بدون خانواده عروس (یعنی پدر و مادرش) به خانه عروس می روند و برای ورود عروس به خانه همسرش اصطلاحا پا انداز می گیرند و هرکس آنجاست مبلغی پول می گذارد (البته خیلی کم، محض تبرک!) و در نهایت عروس می رود خانه اش!

بعد از عروسی طبق رسومات به خانه پدری من رفتیم. همه مراسم انجام شد وقتی دایی ام مخالفتش رو با بردن عروس اعلام کرد پدرشوهرم گفت هرطور راحتی! اجازه نمیدهی نمی بریمش!! (رسم خانواده رضا هم دقیقا همین رسومات ما بود! فکر نکنید از ماجرا بی خبر بودند!)

همه ماتشان برد. نمیدانستیم چه بکنیم.

بعضی محض جمع کردن اوضاع به خنده گفتند خب هدیه بدهید که بگذارد عروستان را ببرید!

پدرشوهرم تاکید کرد من چیزی نمیدهم!!!

دایی ام مانده بود که چه بکند!

نه می شد بگوید خب برش دارید ببریدش! نه می شد بگوید خب پس نمیگذارم ببریدش! هیچکس انتظار چنین برخوردی را نداشت.. من فقط نگاه می کردم.. تا اینکه مادرشوهرم گفت: باشد هدیه شما محفوظ، یک چیزی میدهیم!!!

دایی ام هم با شرایطی که پیش امده بود منتظر همین یک جمله بود تا از خدا خواسته بگوید پس عروستان خدمت شما!!

موقع خداحافظی مدت زیادی در آغوش مادرم گریه کردم..و همه سعی می کردند مرا جدا کنند که برویم.. همین گریه باعث شد همه آرایشم روی صورتم بریزد.. چشمانم کاملا سیاه شده بود.. البته خیلی هم افتضاح نبود دیگر همه می دانستند گریه کرده ام!

به خانه خودمان که آمدیم، برایم اسپند دود کردند و خاله داماد حدود 5 یا 10 هزار تومان پول گذاشت و به بقیه اشاره کرد که پولشان را بگذارند. اما خاله های من و حتی خواهرم بدون کیفشان آمده بودند و برای همین هیچ چیز نگذاشتند.. از خاله داماد اصرار و از خاله های من انکار! یک وضع رقت انگیزی بود.. احساس می کردم صدقه جمع می کنند. در نهایت هم مادرشوهرم خواهرش را دعوا کرد که ولشان کن! نمی خواهند هدیه بدهند مجبورشان نکن!!

خیلی شرمنده شدم.. اینبار نوبت خانواده من بود که ابروریزی کنند! واقعا دلخور شدم هرچند به آنها حق میدادم چون واقعا پولی همراهشان نبود ولی برخوردشان و بعد اصرار خاله داماد اصلا جالب نبود.

پدرشوهرم به قصد پا انداز یک ربع سکه به من داد. راستی هدیه پدرو مادر شوهرم در عروسی 500 هزار تومان پول نقد بود که برای ما که هدایای بقیه خانواده داماد را دیده بودیم خیلی چشمگیر به نظر رسید!!!

رضا هم هیچ چیز سر عقد به من نداد. کلی بهش تاکید کرده بودم که لطفا اینبار مثل روز عقد نکن که با جیب خالی کنارم بنشینی و بعد که رو نما بخواهند ضایع بشویم! یکطوری بیا که اگر بنا به رسوماتی که شاید من ندانم ازت خواستند چیزی به عروس بدهی دست خالی نباشی!

هرچند خواسته بود رمانتیک بازی در بیاورد ولی نهایت چیزی که با خودش اورده بود یک شاخه گل رز بود که در جیب داخلی کتش گذاشته بود که اگر ملت خواستند که چیزی به عروس بدهد یک شاخه گل رز بدهد!!! هرچند با توجه به همه ی سوابقی که ما داشتیم هیچکس هم از داماد رو نما یا هرچیزی شبیه به این درخواست نکرد...

نظرات 3 + ارسال نظر
حاج خانم شنبه 25 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 08:07 ب.ظ http://www.manohajim.blogsky.com

ان پدر شوهرت چرا این مدلیه آخه
وای وای وای
ولی رسوماتتون خیلی جالبه..من عاشق رسم و رسومم ولی خوب تو فک فامیلمون انقدر اجرا نکردن از قدیم ندیم یادشون رفته دیگه به ما نرسیده
ولی بعضی هام همین رسم رو دست مایه میکنن واسه رسیدن به خواسته هاشون هر چی به ضررشونه رسم نیست هر چی به سودشونه رسمه
تند تند بنویس سناز خانوم
راستی میشه بپرسم شوما اهل کجایین؟

نمیدونم چرا این مدلیه :(
آره رسم و رسومات جالبیه هرکدوم هم فلسفه ای داره واسه خودش! :دی
بله صد در صد! ماجرای ما هم همین بود.. هرچی به ضرره رسم نیست هرچه به نفعه رسمه.

سعی می کنم عزیزم ممنون از دلگرمیت. راستی رمزتو بهم ندادیا!
فدات شم چون من همه جزئیات زندگیمو دارم میگم اجازه بده ناشناس باقی بمونم. ممنونم گلم.

sayeh یکشنبه 26 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 03:32 ق.ظ

الهی بمیرم....

خدانکنه عزیزم این چه حرفیه؟ :((((

دکتر شلیل چهارشنبه 27 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 10:00 ب.ظ http://ghalbamzand.blogfa.com

الهی بمیرم درک میکنم چی کشیدی ولی مهم نیست انشاالله خوشبخت ترین زوج دنیا بشید چشم همهی حسودا کور

چشم حسودها به همین زودی کور نمیشه! کاش میشد!
ممنون از دعات :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد