دل خوش سیری چند؟؟!

حرفهایی هست برای نگفتن! شاید بهتر است بنویسمشان!

دل خوش سیری چند؟؟!

حرفهایی هست برای نگفتن! شاید بهتر است بنویسمشان!

10.

(صرفاً جهت اطلاع:ماجرای ازدواج از پست شماره 7 شروع می شود.)


خلاصه کنم!

یک ترم تحصیلی گذشت و رضا فارغ التحصیل شد و برگشت و ما هنوز عقد محضری نبودیم! البته صیغه محرمیت ما دائم بود و شرعاً همسر دائم هم محسوب می شدیم و صیغه نبودیم. اما هنوز قوانین کشوری از این موضوع اطلاع نداشتند!!

رضا حدوداً دی ماه فارغ التحصیل شد و برگشت..

از همان زمان بازگشتش زمزمه ها برای اینکه زودتر اینها را عقد کنیم شروع شد..

و ماجرایی داشت این عقد!!

گفته بودم که اینها از آشنایان ما هستند! یعنی کلاً سنت ها و رسم و رسومات مشترک داریم!

رسم است که برای عقد، عاقد را می آورند خانه و عروس را عقد می کنند. انگار اصلش این است که در مراسم بله برون دختر را عقد هم می کنند که دیگر همه چی تمام شود! ولی از آنجا که مادرم اصرار داشت مرا مثل بیوه ها شوهر دهد ما در بله برون این کار را نکردیم! و عقدمان ماند برای وقتی که رضا از دانشگاه فارغ شد و آمد.

اینها برای اولین بار در زمان عقد دخترشان سنت شکنی کردند و دخترشان را برای عقد بردند محضر!

ما چنین چیزی نداشتیم! و رسم ما بر این بود که دختر در خانه عقد شود...

اما آنها هم زیر بار نمی رفتند! می گفتند چون دخترانمان و به تبع آن هر دو عروسمان در محضر عقد شده اند این یکی هم باید در محضر عقد شود..

همین موضوع ساده که اصلا نباید به گرهی می خورد به یک جنگ سرد دو ماهه بین خانواده ها تبدیل شد..

مادر و پدرم هرگز حاضر نبودند کوتاه بیایند و می گفتند تا همینجایش هم خیلی به آنها رو داده ایم، از آنطرف آنها هم کوتاه نمی آمدند چون فکر می کردند آبروی دختران و عروسهاشان بیش از پیش خواهد رفت!

انگار حاضر نبودند برای عروس کوچکشان بیشتر از بقیه احترام قائل شوند! در حالی که اصلا موضوع مهمی نبود!

مادر و پدرم گفتند ما خودمان مراسم می گیریم، و شیرینی پذیرایی می کنیم اما آنها مشکلشان چیز دیگری بود! این کشمکش تا دو ماه ادامه داشت!

و رضا...

این وسط فقط سکوت می کرد!

هرچه فکر می کنم هنوز هم نمی فهمم که چرا رضا پا در میانی نکرد و به پدر و مادرش نفهماند که این موضوع اصلا اینقدر ها بزرگ نیست و من دوست دارم مطابق سلیقه همسرم عقدش کنم؟؟!

9.

(صرفاً جهت اطلاع:ماجرای ازدواج از پست شماره 7 شروع می شود.)


در خاندان ما رسم است که بله برون را خانواده عروس می گیرند و شام می دهند. و مهمانها را هم به تعداد محدود دعوت می کنند.دعوت همگانی برای عقد و عروسی است نه بله برون.

همه ی خاندان من برای دعوت به بله برون 20 نفر می شدند و آنها اصرار داشتند که ما 50 نفر هستیم!!!

پدر و مادرم زیر بار نرفتند و گفتند ما 20 نفر هستیم شما هم دیگر نهایتا 30 نفر را دعوت کنید! این شد که آنها مجبور میشدند خاله ها و دایی های داماد را بدون بچه ها دعوت کنند.. اما مادرشوهرم کوتاه نمی آمد! و در نهایت هم یکی از برادرهایش را که انگار عزیزدردانه شان بود با تمام خانواده و بچه ها دعوت کرد! ( بماند که همین اقای دایی داماد بعدها برای عقد دخترش هیچکداممان را دعوت نکرد!!)

همین ها کدورت ها را روی هم تلنبار می کرد.. مدام بحث داشتیم.. من هم نمیدانستم باید به رضا چه بگویم.. رضا از اول هم نمی توانست اوضاع را جمع و جور کند و با پدر و مادرش بنشیند درست حسابی حرف بزند! می گفت هر کار بکنند درست است! من نمی توانم مخالفت کنم!

من خیلی از اینطرف سعی می کردم اوضاع مرتب شود اما خب! مادرم در نهایت همان کاری را می کرد که فکر می کرد درست است! و البته هرطور شده تاییدیه ما را می گرفت!


بله برون را به هر ترتیبی بود تمام کردیم.. شب برگشتیم خانه خودمان..

رضا در شهرستان درس میخواند و همیشه پیشم نبود..

انصافا پسر خوبی است.. تنها مشکلی که دارد همین است که هیچوقت مقابل خانواده اش از من حمایت نکرد.. هیچوقت!

در مدتی که رضا نبود گاهاً برای ناهار یا شام به خانه پدرش دعوت می شدم اما جالب است که بارها اتفاق افتاد با وجود اینکه دعوت کرده بودند و من خیر سرم عروس تازه بودم ناهار کوکو درست می کردند!!!


رسیدیم به شب چله!

هنوز رضا از شهرستان نیامده بود..

شب چله بدون حضور او برگزار می شد..

برای دعوت مهمانها مادرم با مادرش تماس گرفت.. گفته بودم که کل خاندان من با خاله ها و فرزندانشان 20 نفر بودند و خاندان آنها با فاکتور گیری بعضی ها 50 نفری می شدند!

مادرم گفت که ما برای 70 نفر مهمان در منزلمان جا نداریم.. ترجیح این است که فقط خواهر ها و برادرهای داماد باشند و فرزندانشان.. که تعداد مهمانهای دو طرف برابر شود.. خواهر ها و برادرهایش روی هم 20 نفری می شدند..

مادرشوهرم اصرار داشت که همه ی آن 50 نفر را باید دعوت کنم! چرا که خاله های عروس هستند باید خاله های داماد هم باشند!

اما خب! ما جا نداشتیم!

در نهایت مادرم گفت اگر میخواهید آنها را هم بگویید بدون بچه هایشان که جا بشوند!

این آخرین دیالوگ مادرم بود.. و من خودم شاهد بودم!

این را یادتان بماند...

(بعد ها به من گفتند مادرت نگذاشته ما هیچ کس را دعوت کنیم.. ماجرای این گفتن ها را بعدا مفصل خواهم گفت!)

شب چله کلی تدارک دیده بودیم! آمدند با هدیه هایشان! بدون خاله ها و دایی ها! فقط خواهرش آمد و یکی از برادرهایش! و دیگرهیچ کس!

هدایا را گذاشتند و رفتند! اصلا نه ماندند برای پذیرایی و نه شام..گفتند شب مهمان داریم! دیگر نماندند...ما هم نشستیم با خانواده خودمان همه پذیرایی ها را خوردیم..

دوست داشتم های های گریه کنم...

اما خاله ها دلداری می دادند که اصلا برایت مهم نباشد... تو به خوشی هایت برس! حالا دقیقا کدام خوشی منظورشان بود؟؟! نمیدانم!

8.

(صرفاً جهت اطلاع:ماجرای ازدواج از پست شماره 7 شروع می شود.)


قرار گذاشتیم برای بله برون!


بله برون بعد از ماه رمضان روز عید فطر!

مادرشوهرم روزصورت نویسی گفت برایت انگشتر خریده ام، نشانت میدهم اگر خوشت آمد همان را بردار!

نپذیرفتمش، اصلا قشنگ نبود و من هم نمی خواستم از همین ابتدای کار در انتخابهایم دخالت کنند و موقع خرید نظر مرا نپرسند!

هرچند این کارم هم فایده ای نداشت!

با رضا رفتیم برای خرید انگشتر! یکی را انتخاب کردم که متوسط رو به پایین بود نه گران! رضا زنگ زد به مادرش که چه بکنیم قیمت از قیمت پیشنهادی شما بالاتر است! بعد هم گوشی را داد به من!!

مادرش به من گفت که اگر با این قیمت میخواهی انگشتر بخری دیگر برایت حلقه عروسی نمی خریم!!!

و رضا فقط سکوت کرد!

مجبور شدم کوتاه بیایم!! یک انگشتر اتمی برداشتم.

در یکی از همین افطاری ها خواهرشوهرم با 10 هزار تومن مرا پا گشا کرد!!! آن هم روزی که برادرش نبود! فکر کنم رویش نشد که جلوی برادرش ده تومانی به ما بدهد!

خلاصه که به روز بله برون رسیدیم.

به اصرار مادرشوهرم بله برون را در منزل آنها گرفتیم. خانه شان از خانه ما خیلی بزرگتر بود.

اینها همیشه افتخارشان به این بود که خواهرشوهر من سفره ی عقد و بله برون همه ی همسایه ها را درست کرده!! چه میدانم هندوانه را مثل سبد گل درآورده، نان ها را مثل عروس و داماد درست کرده و ... همیشه به هنر خواهرشوهرم افتخار می کردند. ولی همین خواهرشوهر برای سفره ی ما هیچکار نکرد!! که بعدها وقتی یک روزی به همین هنرهای سفره چینی خواهرشوهر افتخار می کردند بهشان گفتم که چه فایده وقتی برای برادرش هیچکاری نکرد؟؟!


سفره ی ما در نهایت سادگی برپا شد. هیچ هزینه ای برای سفره نکردیم.. هیچ!

مادرم اصرار داشت که من به ابروهایم دست نزنم! آخر ما هنوز عقد محضری نکرده بودیم!(بماند که همینش هم همیشه برای من جای سوال است که چرا مادرم گزک دست مردم می داد و انصافا مرا مثل بیوه ها شوهر داد؟!) مادرم می گفت تا اسمتان در شناسنامه هم نرفته ابروهایت را برندار! که چه بشود؟؟؟! نمیدانم! و من انقدر دختر ساده ای بودم که رویم نمیشد بگویم که دلم میخواهد ابرو بردارم! فکر میکردم مادرم مرا عقده ای تصور خواهد کرد!


برای بله برون به پیشنهاد جاری جانمان رفتیم یک ارایشگاهی که آنجا هم بهش هم نگفتیم که من عروسم!

قرار شد فقط یک ته آرایشی بکند که از زرد و زاری دَرِمِان بیاورد!

او هم کم نگذاشت و یک آرایشی کرد در حد عروسی!! حالا تصورش را بکنید من با آن همه پشم و پیله و یک آرایش غلیظ چه قیافه ای شده بودم! همه کرم ها روی صورتم ماسیده بود!

مادرم که آمد و از دیدن قیافه من شوکه شد و شاکی که چرا اینقدر غلیظ؟؟!

اما دیگر وقت نبود که چهره ضایع ما را درست کنند! ما را همانطور بردند وَرِ دستِ آقای داماد!

هرکس مرا دید گفت چقدر زشت شده ای! همان طور معمولی می آمدی بهتر نبود؟؟!

تصورش را بکنید!

هیچوقت حسود نبوده م! اما الان که دارم می نویسم یادم می آید که برای بله برون خواهرم که فقط 6 ماه بعد از بله برون من بود، مادرم تالار گرفت و سفره بله برون را از بیرون سفارش داد برای تزئین و وسایلش!

تازه خواهرم را یک آرایشگاه درست حسابی بردند و  کلا درست درمون آرایشش کردند! و دیگر اصراری بر باقی ماندن ابروهای تجرد وجود نداشت!!


در روز صورت نویسی یادتان هست گفته بودم یادتان بماند دیالوگ های سرویس خواب را! برای اینجا بود!

روز بله بران دیدیم که در لیست نوشته شده دست برده اند و سرویس خواب را حذف کرده اند!! انگار که خرشان از پل گذشته باشد! گفتند نمی دهیم!

و ما سکوت کردیم!

به همین سادگی...

مادرم دید زشت است در لیستی که میخواهند بخوانند سرویس خواب عروس نباشد، (آخر اقوام پدرم روی این موضوعات خیلی حساسند.) برای همین در اقدامی عجیب،از پدرشوهرم خواست که لااقل بگذارند که خوانده شود بعد نخرند!! من نمیدانم اصلا چرا با این موضوع اینقدر راحت کنار آمدیم و اینقدر راحت نظرشان را پذیرفتیم!!! که بعد بخواهیم مثلا آبرو داری کنیم!

همین شد گزکی در دست آنها که مرتب گفتند که مگر به خاطر حرف مردم صورت نوشته ایم؟؟! مادرت از ما چنین چیزی خواسته! وقتی نمی خواهیم بخریم نمی خریم دیگر چرا بنویسیم؟! برای چشم مردم؟؟!

این جمله را هم داشته باشید تا بعد...

7.

میخوام خاطرات ازدواجمونو بگم و ماجراهام با قوم شوهر!

از روز اول اگر شروع کنم اصلش این بود که من رضا رو نمی خواستم.. اما نمیتونستم بهش بگم. ما خانواده اینها رو میشناختیم و یه جورایی روم نمیشد اوضاع رو به هم بریزم!

نه اینکه ازش بدم بیاید و اصلا آبمان با هم در یک جو نرود! نه!

رضا پسر خوبی بود.. اما اونی که من دلم می خواست نبود! وگرنه از همه نظر پسر خوبی ست..فقط یک ایراد بزرگ دارد که در ادامه توضیحاتش را داده ام!

جلسه خواستگاری آخری که با رضا حرف می زدم بهم گفت دلم میخواد واقعا منو به خاطر خودم بخواید نه به خاطر آشنایی با خانواده ها! و اگر روتون نمیشه به خانواده بگین به خودم بگین من یه جوری درستش می کنم.

اون روز فقط گوش کردم. روز بعد تصمیم گرفتم به رضا بگم که خودت یه جوری درستش کن! ولی پدرم دیگر اجازه نداد با رضا صحبت کنم. گفت 5 جلسه بس است دیگر!

برای همین ما قسمت هم شدیم!

وقت مهریه نویسی خودش بود و پدر و مادر و خواهرش، و ما هم پدر بزرگ و مادربزرگمان بودند و ما!

مهریه را 313 تا نوشته بودیم. کلی بالا پایینش کردند و قبول نکردند! رضا امد با من صحبت کند گفتم مهریه هدیه مرد است به زن! هرچقدر حاضرید هدیه بدهید بنویسید!

او هم از خدا خواسته کمش کرد!

مهریه ی بقیه عروسهایشان 250 تا بود که همگی در خانه شوهر دیپلمشان را گرفتند! من آن زمان که امدند خواستگاری دانشجوی مهندسی بودم! ولی مهریه ی من با کلی چک و چونه که من را هرچه بیشتر متنفر می کرد شد 200 تا!!!! یعنی نهایت سو استفاده از اختیاری که بهشان دادیم!!

تعداد سکه ها برایم اصلا مهم نبود... اصلا و ابدا مهم نبوده و نیست.. اما اینکه سر مهریه بحث بشود و اینکه بگویند اصلا نمی خواهیم یا چک و چونه بزنند جوری که انگار برای خرید جنس آمده اند؛ اصلا برایم قابل تحمل نبوده و نیست...خاطره ی ان روز یک خاطره ی فوق العاده تلخ است...

حتی نکردند مهر من را مثل بقیه عروسهایشان بنویسند.. با اینکه خودشان هم می دانستند هم خودم و هم خانواده ام با آنها زمین تا اسمان فرق داریم...

بگذریم.

صورت را نوشتیم و به خوبی به یاد دارم که مادرشوهر گفت برایش سرویس خواب را هرطور دلش خواست می خریم، فرفورژه باشد یا چوب برای ما فرقی نمی کند... این را داشته باشید تا بعد!

برای محرم کردن قرار شد بریم پیش یک حاج آقایی! به اصرار قوم شوهر، هیچ کس را خبر نکردیم و بعدش اینطور شد که همه گفتند دخترت را مثل بیوه ها شوهر دادی! چرا هیچ کس را خبر نکردی!

فقط من بودم و خانواده ی 5 نفری ام؛ با رضا و پدر و مادرش! همین!

می خواستیم کسی نفهمد و من نمی فهمم چرا!

البته مادرم طاقتش نیامده بود و به خاله هایم گفته بود  که ساناز بله را گفته و می رویم محرمش کنیم! ولی خب طبق قرارِ سکرت بودن ماجرا، هیچ کس ما را تا محرم شدن همراهی نکرد.

ماه رمضان بود و روزه بودیم. فقط محرم شدیم و پدرم دستمان را در دست هم گذاشت و همین دیگر! نه هدیه ای! نه چیزی! انگار نه انگار که عروسشان شدم!

برگشتیم خانه هایمان!!

شبش افطار دعوت برادر رضا بودیم! آنجا که بودیم همه می دانستند که من و رضا محرم شده ایم! و این حرفهای شبه بیوه بودن من همانجا مطرح شد!!

بعدش امدند خانه ما و رضا را فرستادند با من در یک اتاق حرف بزنیم. من هنوز رویم نمیشد که حجاب از سر بردارم. البته با یک پیراهن چسب بودم و شلوار جین و یک روسری که حجاب نصفه نیمه ای روی سرم بود! می خواستم به او هم بر نخورد که باخودش بگوید که مثلا من همسرش هستم و چرا پیش من بی حجاب نیست.

رضا گفت: هر طور راحتید همانطور باشید. لازم نیست اگر راحت نیستید به اصرار و اجبار بقیه همین حالا حجابتان را بردارید.

در دلم از او سپاسگذاری کردم..


6.

حال و احوالم چند روزیه سرجاش نیست! دقیقا از روزی که این وب رو شروع کردم!

و توضیح دادم که چقدر اعصابم به هم ریخته ست!

رضا هیچ کار خاصی نمی کنه! حاضر نیست بشینیم با هم حرف بزنیم.. ازش خیلی دلگیرم. دیشب موقع خواب با اینکه غصه هام همینطور داره رو هم تلنبار میشه و با اینکه رضا اومد منو بوسید و بی خیال نبودن من تو تخت، رفت که بخوابه؛ با همه ی اینها من موقعی که کنارش دراز کشیدم صداش کردم و بغلش کردم.. اما هیچ واکنشی نشون نداد...

برگشت سمتم و در جواب سوال من، تاکید کرد که هنوز بیدار بوده ولی فقط به طرفم برگشت... یه بار دیگه همو بوسیدیم و در سکوت...

نتونستم زیاد دووم بیارم.. انتظار داشتم بغلم کنه اما نکرد... منم به بهانه ی اینکه چقدر هوا سرده رفتم یه پتوی دیگه اوردم و دیگه نرفتم تو بغلش! و اونم هیچی نگفت!

و بعد... خوابیدیم! خیلی ساده و راحت!

نمیدونم مشکل از کجاست!

دیروز بهش گفتم من دارم افسرده میشم گفت همه ش به خاطر اخلاق خودته...

گفتم به نظرم من اگر دو ماه هم لبخند نزنم اصلا به روی خودت نمیاری و میگی تقصیر اخلاق خودشه!

گفت از این جمله ای که الان گفتم این برداشتو کردی؟؟!

گفتم آره..

اما هیچ توضیح اضافه ای درمورد صحبتش ارائه نکرد...

اصلا نمیدونم چه مرگمون شده!

ما خیلی عاشق بودیم!

شایدم نبودیم!

امروز یه مقدار دیگه حرف زدیم اما وسط اون صحبت ها بهش گفتم به نظرم تو داری مستقل زندگی می کنی و من وابسته!  و بعد توضیح دادم که برای اون اصلا مهم نیست که من چه کار می کنم یا اینکه اصلا باشم یا نه! اما برای من خیلی مهمه که اون چه کار میکنه و باشه. و اگر یه جایی حمایتشو برداره من داغون میشم!

گفت شاید تقصیر تویه که من مستقل زندگی می کنم..

نمیدونم منظورش چی بود دقیقا!

والا به خدا هروقت انتظاراتشو گفته سعی کردم عمل کنم. نمی فهمم چی میخواد که عملی نمیشه!

نمی فهمم چه مشکلی دارم که حل نمیشه... نمی فهمم چرا من نباید شاد باشم؟؟! چرا نباید با هم خوش باشیم؟؟!

ولی از خودم و زندگیم بی نهایت شاکیم الان! امروز صبح فکر میکردم کاش یکسال دیرتر بچه دار میشدم!

نمیخوام بگم از رضا خسته شدم و جدا میشدم ازش! چون واقعا هنوز چیزی نشده! اما واقعا اگه نی نی نبود من خیلی راحت تر با موضوع برخورد می کردم..

احساس می کنم هیچکس نیست که به حرفهام گوش بده... به هیچکدوم از اعضای خانواده م نمی تونم بگم... نمیتونم بگم که خیلی خسته م...

از وقتی زایمان کردم تا به حال، رضا فقط یه روز با یه گل اومده خونه! بارها بهش گفته م که من عاشق اینم که دست پر بیای! حداقل یه شاخه گل...اما دریغ!

برای زایمانم یه سکه بهم هدیه داد و دیگه تموم شد...

تا امروز که بچه مون داره میشینه و سینه خیز میره هیچی بهم نداده.. با اینکه می دونه این کار چقدر خوشحالم می کنه!

موقع زایمانم که مامانم پیشم بود هیچوقت نمیومد باهام خلوت کنه و بگه چقدر از اینکه بابا شده خوشحاله!

اونقدر که من هروقت می دیدمش بی اختیار اشکام جاری میشد! درحالی که یکی از خاطره انگیزترین روزهای زندگی هر زوجی، موقع تولد بچه شونه! اما من تنهایی برای خودم خاطره ایجاد می کردم...

وقتی یکی زایمان می کنه اونقدر بهش فشار روحی و جسمی میاد که واقعا محتاج حمایته... من از اون ادمایی بودم که از اوج ضعف کم خوری می کردند! و این باعث میشد روز به روز ضعیف تر بشم که شده م!

بارها به رضا گفتم واقعا دوست دارم یه بارم که شده برام یه چیزی بیاری بخورم که بیش از اینا ضعیف نشم... و هربار بهم گفت همه چی داریم خب خودت بخور!

بعضی وقتها فکر می کنم کاش هیچوقت به رضا انتظاراتمو نمی گفتم. وقتی نگی، به این نتیجه میرسی که نمیدونه و نکرده! اما وقتی می گی و نمی کنه دیگه نمیتونی برای خودت توجیهش کنی!

خیلی ناراحتم... خیلی...

همینطور تایپ می کنم و اشک می ریزم...