(صرفاً جهت اطلاع:ماجرای ازدواج از پست شماره 7 شروع می شود.)
برای خرید حلقه خیلی گشتیم! دلم می خواست حلقه ام در نهایت سادگی شیک باشد! دوست داشتم حلقه ام مصداق واقعی حلقه باشد یعنی رینگ! یک چیزی که حالت رینگ ازدواج را داشته باشد.. و مثل انگشتر نباشد.
پدر و مادرش سفارش کرده بودند که جفت بخرید!
به رضا گفتم من دوست ندارم جفت بخریم! برای اینکه فلسفه حلقه زن و مرد تفاوت دارد. زن از حلقه اش به عنوان زینت هم استفاده می کند ولی حلقه برای مرد فقط یک نشانه است به معنای تاهل.
برای همین دوست ندارم جفت باشد.. یا حلقه شما زیادی دخترانه میشود یا حلقه من زیادی پسرانه!
یک روز که در بازارهای طلافروشی می چرخیدیم به هر مغازه ای رفتیم گفتند چرا الان دنبال حلقه می گردید؟! کمتر از یک ماه دیگر نمایشگاه بین المللی طلا برگزار میشود آنجا حتما مدلهای بسیار جدید خواهد آمد.
ما هم از خدا خواسته خرید طلا را به نمایشگاه موکول کردیم.
در نمایشگاه یک حلقه ی رینگ مانند که رویش برلیان داشت چشمم را گرفت.
از فروشنده پرسیدیم قیمتش؟!
گفت یک تومن!
آن زمان طلا گرمی 25 تومن بود.. و یک میلیون تومان خیلی گران حساب میشد! من دیگر نهایتش با توجه به ماجرایی که هنگام خریدن انگشتر بله برون پیش امده بود روی هفتصد تومن فکر می کردم!
برای همین تشکر کردیم و تا آمدیم که برویم گفت اینجا به خاطر نمایشگاه تخفیف بیست درصدی داریم! یعنی میشد همان هشتصد تومن!
یه کم نگاه کردیم و گفتیم نه! باز هم گران است ما میرویم یک دوری بزنیم اگر مورد بهتری نبود برمیگردیم!
گفت اگر همین الان خرید بکنید و پایتان را از اینجا بیرون نگذارید طوری تخفیف میدهم که راضی شوید!
گفتیم چقدر؟!
با کلی چک و چونه قیمت حلقه را به ششصد و پنجاه تومان رساندیم!
همان لحظه یکی از دوستان فروشنده آمد داخل و گفت ببینم چه می خرید؟!
گفتیم این!
فروشنده گفت من خیلی دارم به شما تخفیف میدهم! این اقا طلا شناس است. میخواهید ازش بپرسیم که این حلقه چند می ارزد؟!
دوست طلاشناسش حلقه را نگاه کرد و گفت خیلی ظریف کار شده و کارش بی نظیر است و به نظرم دو تومن می ارزد!
فروشنده هم گفت دیدید که گفتم این حلقه بی نظیره؟!
البته ما که باور نکردیم که اینها با هم ساخت و پاخت نکرده باشند ولی خب می خواستم از تخفیف مثال زدنی ای بگویم که به خاطر حلقه گرفتیم!
خلاصه که حلقه را خریدیم و دادم به رضا که ببرد خانه شان تا روز عروسی که در دستم بکند.
در راه برگشت رضا از من خواست که قیمت حلقه را هرگز به پدر و مادرش نگویم. گفتم چرا؟! گفت برای اینکه از قیمتی که آنها گفته بودند بیشتر شده. گفتم خب شما که قرار است خودتان پولش را بدهید به آنها چه ربطی دارد؟!
گفت نه! بهتر است نگوییم چقدر شده.
گفتم باشد...
قیمت پلاتین سه برابر قیمت طلاست. برای همین معمولا حلقه اقایون گرونتر از حلقه خانمهاست مگر اینکه حلقه خانم برلیان داشته باشد.
از اول هم میدانستم که رضا ادمی نیست که حلقه دستش بکند. مخصوصا اینکه ارتباط کاریش با خانم ها صفر است! و کلا ادمی نیست که وجود حلقه و انگشتر را در دستش تحمل کند.
برای همین خیلی از او انتظار داشتم که حلقه ی ساده ای انتخاب کند مخصوصا اینکه قصدش هم استفاده نبود.
یک مغازه ای که رفته بودیم فروشنده کلی رضا را ترغیب کرد که یک مدل حلقه انتخاب کند و بدهد برایش نقره بزنند. می گفت چرا الکی پولتان را دور میریزید و پلاتین می خرید؟! نقره عینا مثل پلاتین است و فوق العاده هم قیمتش مناسب در می آید.
بعد از صحبت های فروشنده دلم میخواست رضا بگوید به خاطر اینکه من اهل حلقه دست کردن نیستم و حلقه هم برای مرد صرفا یک نماد است نه کالای زینتی پس من نقره برمیدارم! اما خب! نه تنها این را نگفت بلکه در جواب من که گفتم این فروشنده بد هم نمیگوید کلی منطق بارم کرد!!! و من فهمیدم از او زیادی انتظار داشته ام! شاید هم انتظارم اصلا درست نبوده! اخر در خرید های عروسی پدرم هرگز خرجی نکرد! همه ی هزینه های عروسی ما را مثل جهیزیه و خریدهای داماد به عهده مادرم بود (مادرم بازنشسته بود.) پدرم گفته بود من فقط اقساط وام ازدواجشان را میدهم و هرقدر مبلغ خریدها از مقدار وام ازدواج بیشتر شود به عهده مادرتان است.. در نتیجه هرگز وام ازدواجمان هم به دست ما نرسید چون هم خانواده من و هم خانواده رضا وام را برداشتند... اما رضا خودش قسطهای وام را میداد نه پدرش..و رضا این نکته را میدانست که هزینه ها به عهده مادرم است.. من میخواستم رضا قدری مردانگی و غیرت به خرج دهد و نشان دهد که این چیزها برایش بی اهمیت است.. اما خب! هرگز چنین چیزی را نشان نداد.. در هر حال که رفتیم و حلقه رضا را پلاتین برداشتیم. قیمتش حدود صد تومن از قیمت حلقه من کمتر بود. وقتی بیرون آمدیم به من گفت به همه بگوییم قیمت این حلقه مثل حلقه شما شده!
گفتم چه اهمیتی دارد؟!
گفت اخر دیروز پدرم گفته تو هم میروی و یک حلقه هم قیمت با حلقه ساناز برمیداری!!!!
یعنی دوست داشتم سرم را بکوبم به دیوار..
فکر نمیکنم این سطح فرهنگ و شعور نیاز به توضیح بیشتری داشته باشد...
جالب است بدانید که از عروسی ما سه سال گذشته و به جرئت می توانم قسم بخورم مجموع تمام روزهایی که رضا تا کنون حلقه اش را دستش کرده به دو هفته نرسیده...
(صرفاً جهت اطلاع:ماجرای ازدواج از پست شماره 7 شروع می شود.)
کم کم به قرارمان برای عروسی نزدیک می شدیم و شروع کرده بودیم به خرید عروسی.
مادرشوهرم اجازه نمیداد که کسی با ما برای خرید بیاید! و همیشه تعریف می کرد که چون من یک بار با یکی از اقوام برای خرید عروسی اش رفته ام و خانواده پسر همیشه جلوی ما سرخ و سفید میشدند و ما جرئت نمی کردیم دست روی چیزی بگذاریم! برای همین هم دیگر با کسی برای خرید عروسی نرفته ام و نمیروم و خود عروس و داماد تنها بروند بهتر است!
(البته بعدها از اقوامشان کاشف به عمل امد که ایشان بارها برای خرید عروسی اشخاص بعد از ان عروس رفته بودند!)
در هر حال انقدر در گوش رضا خوانده بودند که خودتان دوتایی بروید که دیگر رضا حاضر نبود با کسی به خرید برویم!
و این مسئله هم برای خانواده من معضل شده بود! همه خاله ها و اقوامم انتظار داشتند که ما برای خرید عروسیمان به آنها لااقل یک تعارف بزنیم اما خب! نمیشد دیگر!
هرچند من در نهایت دیدم خیلی دارد اوضاع بد میشود یک بار به یکی از خاله هایم گفتم که منت بگذارد روی سر ما و بیاید! او هم برای اینکه دل ما را نشکند آمد ولی گفت که وقتی برویم که رضا نباشد!!
انگار فهمیده بود که مادرشوهرم چنین دستوری را داده اند! و بعد از عروسی هم خیلی ها به رویم اوردند که اصلا به ما نگفتی با تو بیاییم!
در هر حال که داشتم می گفتم خرید های عروسی را انجام می دادیم!
سرویس طلایم ماجرایی داشت!
حدود سه ماه بعد از اینکه من و رضا محرم شده بودیم ( قبل از عقد ) که ماجراهایش را گفته ام؛ یک روزی که در خانه انها بودم مادرش به من گفت که ساناز جان! ما قبل از اینکه برای رضا به خواستگاری برویم رفته ایم و یک سرویس طلا خریده ایم به نیت عروسمان.
و تاکید می کرد که این خرید قبل از خواستگاری تو بوده وگرنه که حتما تو را می بردیم که خودت انتخاب کنی!!
من هم سرویس را دیدم و اصلا نپسندیدم! بسیار بسیار کم ارزش بود و نگین های اتمی و بدل داشت..
مانده بودم چطور بگویم که این را نمیخواهم!
انقدر تاکید کرد که این سرویس را خیلی وقت پیشها خریدیم که من از همین مورد استفاده کردم و گفتم خب مدلش خیلی قدیمی است. الان چیزهای خیلی قشنگی امده پس می شود این را برد و عوض کرد..
اصلا خوشش نیامد..
و هرگز آن سرویس را برای من عوض نکرد..
این برای خانواده ما خیلی سنگین آمد! اخر رسم بر این است که عروس خودش سرویسش را انتخاب کند نه اینکه برایش بخرند ان هم با نگین های بدل و وزن بسیار کم!
خیلی ناراحت شدم اما نمی دانستم که این، قسمت خوب ماجراست...
حدود یک ماه بعد وقتی با رضا در خانه شان تنها بودیم دنبال یک مدرکی می گشت که چمدانشان را آورد وسط و شروع کرد به گشتن!
من هم دیدم که سرویسی که برایم خریده اند در همان چمدان است. برداشتم تا به رضا نشان دهم و بگویم که از این زیاد خوشم نیامده!
چشمتان روز بد نبیند که فاکتور خرید سرویس هم در جعبه اش بود.. از همه چیزش که بگذریم یک نکته اش عجیب جگرم رو سوزوند و با تمام وجود از مادرشوهرم متنفر شدم!
آن هم تاریخ خرید سرویس بود...
دقیقا یک ماه بعد از محرمیت ما سرویس را خریده بود و همه اش تاکید می کرد اگر تو بودی که تو را می بردیم خودت انتخاب کنی! این را قبل از خواستگاری تو خریدیم...
اصلا نمیدانستم باید چطور به رضا حالی کنم که الان چه حالی دارم از این که اینها با این وقاحت چشم در چشم من دروغ می گویند...
(صرفاً جهت اطلاع:ماجرای ازدواج از پست شماره 7 شروع می شود.)
آنقدر حرف رضا برایم سنگین آمد که با خودم گفتم باید خودم وارد عمل بشوم.
یک روز که با رضا و مادر و خواهرش در ماشین بودیم گفتم یک دوستی دارم که به تازگی ازدواج کرده و ....
همه ماجراها و گلایه هایم از انها را در قالب خانواده همسر دوستم بیان کردم و گفتم عجب خانواده ی خسیس و افتضاحی دارد شوهرش!
و جالب است که خواهرشوهرم کلی با تعجب به من نگاه کرد ( که البته بعدها فکر کردم شاید بنده ی خدا واقعا از جریانات بیخبر بود..) و مادرشوهرم از همه جالب تر که می گفت عجب خانواده هایی پیدا می شوند! ما خدا را شکر تا حالا با خانواده هیچکدام از عروسهایمان مشکل نداشته ایم!!!!
حتی این را گفتم که فکرش را بکنید که به پسرشان گفته اند که برای عروس چیزی نخر!!
و آنها هم نشان دادند که چقدر خانواده بدی هستند انها! خدا را شکر ما که از این مدلهایش نیستیم!!!!
عجب وقاحتی!
بعد که آنها پیاده شدند رضا برگشت سمت من و با لبخند شیطنت امیزی که نشان دهنده این بود که بالاخره حرفت را زدی؛ گفت: بگو ببینم اسم این دوستت چیه؟؟!
(صرفاً جهت اطلاع:ماجرای ازدواج از پست شماره 7 شروع می شود.)
برای خاندان ما خیلی مذموم بود که دختر حتی عقد کرده شب برود و خانه پسر بماند. از نظر فرهنگ ما این پسر است که اگر دلش می خواهد با دختر باشد باید به خانه دختر برود نه اینکه دختر را بردارد ببرد خانه شان!
شرم و حیای نزد پدرشوهر را هم اضافه کنید که باید دختر داشته باشد!
البته انصافا من با این موضوع مشکلی نداشتم و فکر میکردم که واقعا دُرست نیست که دختر برود پیش پسر!
این دیدگاه ما اصلا و ابدا برای خانواده رضا قابل هضم و احترام نبود.. بارها و بارها از پدرشوهر و مادرشوهرم گلایه شنیدم که تو باید اینجا بمانی. تو "همسر" پسر مایی و امر پسر ما برای تو باید امر مطاع باشد!!
خانواده من هم کاملا با این موضوع مخالف بودند و می گفتند پسرتان اگر خیلی دلش می خواهد بیاید خانه ما! ما دخترمان را به خانه کسی نمی فرستیم!
و خودتان بخوانید همه جریاناتی که در پس این بحث ها به وجود می امد و من و رضا رسما بازیچه بودیم این وسط!
جالب بود که من خودم دوست نداشتم به خانه انها بروم ولی رضا به تبعیت از خانواده اش این تمایل من را نمی پذیرفت.. و فکر می کرد اگر بیشتر به خانه شان بروم محبت بین من و خانواده اش روز افزون می شود و تمام تلاشش را میکرد که مرا منصرف کند..
همه اینها را گفتم که صرف نظر از اینکه چقدر برای کوچکترین ماجراها هم بحث و جدل ایجاد میشد این را هم بدانید که از نظر خانواده انها من همسر قانونی رضا بودم و باید مطیع فرامین ایشان می بودم. ( خانواده رضا یک خانواده کاملا مردسالار هستند.)
و جالبه که در قبال این همسر بودن فقط حق مرد دیده میشد و وقتی من قرار باشد حقی داشته باشم دیگر همسر او نیستم و رابطه ما فقط یک نامزدی ساده ست! چون هنوز به خانه اش نرفته ام!
این تفکرشان را وقتی فهمیدم که یک روز که به رضا میگفتم قشنگش اینه که وقتی به دیدن من میای یک هدیه هرچند کوچک دستت باشد تا خانواده من به خاطر ارزشی که برای دخترشان قائلی بیشتر دوستت داشته باشند.
جواب رضا واقعا برایم جالب بود:
گفت آخر خانواده من گفته اند که لازم نیست برای ساناز چیزی بخری! او هنوز زن تو نیست.. ما به اندازه کافی برایش خرج می کنیم!!!! منظورشان از اندازه کافی را هم که قبلا توضیح داده بودم با هدایای شرم آورشان!
انگار ترسیده بودند من در همین دوران عقد پسرشان را تلکه کنم!
و تاکید داشتند که ساناز هنوز همسر تو نیست!!!
همه اینها در شرایطی بود که رضا سر کار می رفت و دستش در جیب خودش بود!
(صرفاً جهت اطلاع:ماجرای ازدواج از پست شماره 7 شروع می شود.)
در این کشمکش باز هم خانواده ما حاضر نشدند کوتاه بیایند که به این منجر شد که همان تابستان مراسم عقد را برگزار کنیم و مراسم عروسی بماند برای سال بعدش، که در حد یک عصرانه باشد یا یک مسافرت و ماه عسل!
یادتان هست گفته بودم پسردایی رضا هم تقریبا همزمان با ما عقد کرده بود؟! آنها هم همین تصمیم ما را گرفتند که مراسم عقد را برگزار کنند و مراسم عروسی را به بعد موکول کنند.
حالا تدبیر و زمان بندی پدرشوهر بنده را داشته باشید که دایی مثلا برای روز سوم مرداد تالار گرفته بود و پدرشوهر من هم روز پنجم مرداد رو انتخاب کرد! بدون هیچگونه مشورتی با ما!!
قرارداد را بستند و تالار را هم بدون نظر ما انتخاب کردند!
من به شدت گله مند شدم و به رضا گفتم اصلا این توالی را دوست ندارم.
و مثل همیشه رضا هیچ حرکتی که من احساس کنم از من حمایت می کند را انجام نداد.
متاسفانه اصلا به خاطر ندارم چه حرفی در باب همین توالی مسخره و عدم هماهنگی مکان تالار با ما زده شده بود که انها از خدا خواسته کلا مراسم عقد را منتفی کردند و گفتند پس همان عروسی را میگیریم!!! و عروس ما با همان لباس سفید وارد خانه ما شود!
اصلا حوصله نداشتم دوباره سر این موضوعات بحثی به راه بیفتد. برای همین سعی کردم با این سوء استفاده معمولی برخورد کنم و به رضا گفتم اصلا مهم نیست. بگذار هرطور میخواهند همان بشود من اصلا حوصله درگیری مجدد بین خانواده ها را ندارم.
این شد که مراسم ما به همان عقد و عروسی مشترک تبدیل شد.
البته جالبه بدونید که دایی محترمشان هم بعد از اینکه ما مراسم را منتفی کردیم همین کار را کردند!!!