دل خوش سیری چند؟؟!

حرفهایی هست برای نگفتن! شاید بهتر است بنویسمشان!

دل خوش سیری چند؟؟!

حرفهایی هست برای نگفتن! شاید بهتر است بنویسمشان!

برگشتم.

سلام. من برگشتم. ممنونم از همه کسانی که می اومدن و احوال می پرسیدن. دوماهه به اینجا سر نزدم! واقعا برای خودم عجیبه! تو این مدت یه نی نی کوچولو به خاندان ما اضافه شد که به دلیل اینکه می رفتم برای کمک و اینا دیگه به نت دسترسی نداشتم و وقتی هم برمیگشتم اساسی خسته بودم، بچه خودم هم که هست...

تو این دو ماه روابط ما همونطور که سنگین بود باقی موند. تو این مدت من روز به روز از رضا شاکی تر میشم. دیگه خونه مادرشوهرم نمی رم.

تو این مدت ماه رمضون هم بود.. تو ماه رمضون یه روز اقوام رضا رو برای افطار دعوت کردم و یک روز هم تصمیم داشتم اقوام خودمو دعوت کنم که مادرشوهر مدام گفت که چون خونه شما گرمه افطاری اقوامتو بیار خونه ما!!

و من مدام به رضا تاکید می کردم که قبول نکنه! چون بدیهیه که اقوام من خونه اونها معذب میشن.. ولی خب! از بس این حرفش رو تکرار کرد که رضا به این نتیجه رسید که باید برای افطاری اقوام من، مادر و پدرش رو هم دعوت کنه! و به قول خودش با این همه اصرار خیرخواهانه اونها، زشته که دعوتشون نکنه!

در نتیجه بدون اینکه به من بگه دعوتشون کرد!

واقعا ناراحت شدم. رضا از من پرسیده بود که دعوتشون بکنم یا نه! اما من در جواب گفتم که نه! دعوت نکن! ما افطاری اقوام تو رو زودتر گرفتیم و اونها رو هم دعوت کردیم لزومی نداره دوباره دعوتشون کنیم و من میخوام با اقوامم راحت باشیم، ولی رضا این حرف رو نشنیده گرفته بود!

روزی که اونها رو دعوت کرده بودم هیچکس به کمکم نیومد به جز دختر برادرشوهرم که اول دبیرستانه، خدا خیرش بده... چون منو خیلی دوست داره از ظهر اومد کمکم. ولی از بقیه هیچکس نیومد..با اینکه همه شون خونه مادرشوهر بودن و گفته بودم که ما همسایه مادرشوهریم! با بچه ی کوچیک واقعا مهمونی دادن سخته! اگه دختر برادرشوهرم نیومده بود اصلا به افطاری نمیرسیدم. رضا هم که از صبح رفته بود خونه مامانش! دو سه بار به رضا گفته بودن که ساناز اگه کمک میخواد بگه ها!!! منم که معلومه که هرگز از اونا کمک نمیخوام!

این مهم نبود! چه بهتر که نیومدن و رو اعصاب من نبودند... چیزی که جالبه اینه که برای افطاری اقوام خودم، مادرشوهرم دو سه بار اومد خونه مون که مثلا کمک کنه!!! مامان خودم از صبح اومده بود... شما اسم اینو چی می ذارین؟؟! این غیر از بروز یک رفتار غیر واقعی جلوی مامانمه؟!

از بس اومد و تریپ کمک برداشت که مجبور شدم بگم اگه شما هم میخواین افطار بیاین اینجا! که بعد از گفتن این جمله فهمیدم رضا قبلا دعوتشون کرده بوده!

خیلی حرصم گرفت! خیلی!

ولی تمام تلاشمو کردم که نیت افطاری دادنم خالصانه بمونه و اونها هم باشن! با اینکه واقعا کارد میزدی خونم درنمیومد...

خلاصه ما افطاریمونو دادیم. ولی هیچکدوم از اقوام رضا ما رو افطاری دعوت نکردن! شاید هم اصلا افطاری ای ندادن که بخوان دعوتمون کنن ولی راستش بعید می دونم! فکرشو بکنید که نه مادرشوهر، نه خواهرشوهر، و نه برادرشوهرها هیچکدوم افطاری ما رو دعوت نکردن!! برام جالب بود که مادرشوهر هم با اینکه بچه های دیگه ش رفتن خونه ش برای افطار اما هرگز به ما نگفت شما هم بیاین!!

تو این مدت خیلی از خودم هم ناراحت شدم. از همین که زورم میومد اونها رو دوباره افطاری دعوت کنم ( البته بیشترش به خاطر رفتار چتربازانه ی مادرشوهر بود!) یه روزی از این روزهایی که نبودم، پدرشوهرم حالش خیلی بد شد، و رسما غش کرده بود و برای یه مدت چند دقیقه ای، از هوش رفته بود.. از بس فشارش پایین بود ولی من اصلا ناراحت نشدم!!!! یعنی اصلا باور نمی کردم که برای من اصلا مهم نبود که چنین اتفاقی افتاده! روز بعد به زور (واقعا به اکراه) برای پرسیدن احوال پدرشوهرم رفتم خونه شون و خیلی خوشحال شدم که خواب بود...

بعد از خودم بدم اومد! که چرا من اینقدر بد شده م که اصلا ککم نمی گزه که کسی اینطور حالش بد باشه!

پدرشوهر و مادرشوهرم امسال قراره به مکه برن. اما پدرشوهرم به خاطر این احوالاتش یه مقدار مکه رفتنش به مشکل خورد و قرار شد که کمیسیون تشکیل بشه.. و من با بی احساسی تمام با ماجرا برخورد کردم!

من اصلا ناراحت نبودم! و حتی با اینکه هنوز پدرشوهرم حالش خوب نیست اما اصلا برام مهم نیست!!

حالا اوضاع مکه ردیف شده و اینها قراره برن ولی نکته بعدی اینه که من اصلا نمیتونم حلالشون کنم و از طرفی هم نمیخوام بهشون دروغ بگم که حلالتون می کنم و از طرفی هم احساس بدی دارم از اینکه نمیتونم ببخشمشون! احساس بد بودن و بد شدن دارم! احساس می کنم یک پسرفت عجیب در من شکل گرفته و من دیگه سعه صدر گذشته رو ندارم...

همه ش هم تقصیر رضاست.. رضا اصلا و ابدا نتونست از من حمایت کنه.. بهتره بگم نخواست..

بعضی وقتها فکر می کنم که اگر اتفاقی برای پدر رضا بیفته و خدای نکرده مثلا فوت کنه، روابط منو رضا چطوری میشه! احتمالا رضا ازمن بدش میاد که هوای پدرش رو نداشتم یا تا وقتی پدرش زنده بود عروس خوبی نبودم (چون عروس خوب از نظر رضا یعنی کسی که مدام پدر و مادرشوهر رو دعوت کنه و هیچ انتظاری هم نداشته باشه، در مقابل توهین ها سکوت کنه و همچنان مهربونیشو حفظ کنه، و اونها هیچوقت نفهمن که عروس ناراحت شده و در حقیقت همه چیز در این خلاصه میشه که مادر و پدرشوهر واقعا ازش راضی باشن!) یا اینکه احتمالا من هم احساس گناه خواهم کرد از اینکه کاش باهاش بهتر برخورد می کردم! شایدم خودمو در قبال رضا بدهکار تصور کنم! در حالی که هرچی فکر می کنم من هرگز هیچ برخورد بدی باهاشون نداشته م...

نمیدونم چه اتفاقی خواهد افتاد ولی میدونم که روابط منو رضا شاید بدتر بشه ولی بهتر نمیشه!

دارم کلافه میشم...

اینها رو برای اینکه در جریان این روزهام باشید گفتم! بقیه داستان زندگیم رو از پست بعد ادامه میدم.

ممنون از همراهیتون .

نظرات 5 + ارسال نظر
Music2000 دوشنبه 18 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 04:58 ب.ظ

لطفا به وبلاگ من سر بزنیدhttp://music2000.persianblog.ir/

حاج خانم دوشنبه 18 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 06:47 ب.ظ

خب این که بگی حلالشون نمیکنی که خیلی ضایس...تو الکی بگو حلال کرم ...خدا خودش جایه حقه

هه هه! منم همین فکر رو می کردم ولی خب خیالت راحت! اصلا حلالیت نخواستن ازم! :))) مجبور نشدم دروغ بگم!

مینا سه‌شنبه 19 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 11:33 ق.ظ http://www.ghandile-ehsas.blogfa.com

ساناز جون سلام آجی...خوبی؟
از اول نوشته هـاتُ کامل خوندم...مـاجراهـای عروسی...آتلیه...لباس عروس...خیلی بد بود...هرچنـد تـوی ماجراهای آتلیه و لباس عروس و بخشی از طلاها مثل هم بودیـم...در مورد آلبوم ایتالیایی دقیقا منم مثل تو بودم!!خیلی ناراحت شدم اینـا دیگه کین...

واقعا ممنونتم از وقتی که گذاشتی عزیزم. ممنون از لطفت... انشالله زندگیت همیشه به خوشی باشه.. قدر زندگیتو بدون.

مامان علی چهارشنبه 20 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 06:52 ب.ظ

سلام ساناز عزیز!ماجراهایی که تو پست قبل گفتم مال 6سال پیشه.الان دیگه اینجوری نیست .البته از وقتی از خونشون پاشدیم و اومدیم خونه خودمون خیلی بهتره.اون موقعا که اونجا بودیم اوضاع مث شما بود.مهمون که داشتم (خانواده خودم)آقا خونه مامانش بود.بعد چندبار صدا زدن میومد.اصلا نگم بهتره...

کاش آدرس وبت رو هم میذاشتی عزیز که دوباره بتونم بیام وبت.
آره همیشه دوری بهترین راه حله.. من واقعا بعد از ازدواج به این جمله ی دوری و دوستی خیلی معتقد شده م... انشالله اوضاع شما هم درست بشه...

سنا پنج‌شنبه 4 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 04:00 ب.ظ http://www.heart1.blogfa.com

دلتنگی دانه دانه می افتد روی صورتم...
شور است طعم نبودنت!

چه قشنگ :) ممنونم گلم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد